نازنين كوچولو دفترش را باز كرد و از وسط دفتر كاغذي جدا كرد و مدادش را درون دستش گرفت و شروع كرد به نوشتن نامه يه نامه براي پدرش نازنين تازه رفته بود مدرسه و تازه ميتونست بنويسد و ميخواست براي پدرش نامه بنويسد او شوع كرد به نوشتن
سلام با بايي منم نازنين اره بابا منم ياد گرفتم بنويسم بابا راستي چرا رفتي من خيلي دلم برات تنگ شده ماماني ميگه رفتي پيش خدا بابا خدا نميزاره بياي پيش ما اخه من دلم برات خيلي تنگ شده بابا دلم براي بغل كردنات تنگ شده بيا ديگه بابا به خدا بگو كه بزاره بياي مگه خدا بچه ها را دوست نداره خوب برو بهش بگو ميخواهم برم پيش نازنينم بابا مامان هم دلش برات تنگ ميشه من ميفهمم اون فكر ميكنه من هنوز بچه هستم و نميدونم گريه يعني چي بابا من ديگه ميدونم گريه چيه ادم وقتي دلش براي كسي تنگ ميشه اب از چشماش مياد بابا درست گفتم مگه نه مامان هم يواشكي گريه ميكنه و دل اونم براي تو تنگ شده بابايي من ديگه بزرگ شدم و شيطوني نميكنم قول ميدم اذيتت نكنم و وقتي گفتي نازنين بابا خسته ام بزار استراحت كنم ميزارم راحت استراحت كني بيا ديگه بابايي
راستي بابايي تخليه يعني چي بابا تخليه كن بده اخه اون اقاهه صاحبخونه ديروز به مامان ميگفت زينت خانوم ديگه بايد تخليه كنيد مامان هم كلي ناراحت شد وقتي بهش گفتم مامان چي شده هيچي نگفت بابا بگو ديگه تخليه كن بده
بابايي عروسكم هم دلش برات تنگ شده بيا ديگه بابا تو مدرسه مسخرم ميكنند همه باباشون مياد دمه مدرسه و ميبرشون خونه ولي من بايد تنها بايد بيام خونه بابا انقدر بده ادم تنها بياد خونه باباشم باهاش نباشه تو مگه نمي گفتي نميخواهم دخترم ناراحت باشه پس بيا تا من به دوستام تو رو نشون بدم و بگم اين بابايي مهربون خودمه اخه به اونا گفتم بابام يه روز مياد مگه نه بابايي تو يه روز بر ميگردي من ميدونم خدا ميزاه تو بياي خونه
نازنين نامه را تمام كرد و با دستاي كوچولوش اونو گذاشت تو پاكت و دو يد تو اشپزخانه داد زد مامان نامم تموم شد مادر نگهي كرد به نازنين و گفت افرين دخترم حالا برا كي نامه نوشتي مادر تعجب كرد گفت بده ببينم دخترم و نازنين نامه را دست مادرش داد روي ان با دستخط كودكانه ايي نوشته بود ادرس اسمان ,خونه خدا,نامه براي بابايي
مادر نازنين چشمانش پر از اشك شد و نازنين را بغل كرد و شروع كرد به گريه نازنين هم مدام يگفت گريه نكن ماماني بابا مياد اين نامه كه بهش برسه بر ميگرده و مادر نازنين گريه كنان ميگفت اره دخترم بابايي بر ميگرده...................