"کتاب مقدس را باز مي‌کنم، صفحه 627؛ جامعه. نوشته است: بيهودگي است، بيهودگي است، زندگي سراسر بيهودگي است. مي‌بندم. کتاب را پرت مي‌کنم گوشه اتاق. يا بايد بروم پايين و به زندگي آن‌ها تن بدهم يا بمانم اين بالا که پنجره‌اش وسوسه‌ام مي‌کند به... که کتاب‌هايش... که چراغ بالاي سرم... آيا اين طناب واقعي است؟ راه سومي هم بايد باشد." (ص 27 کتاب.) هجده داستان کوتاه سُلماز يگانه‌مهر در فضايي آشفته و سرگردان خواننده را گيج در ميان تورق اين مجموعه داستان کوتاه باقي مي‌گذارند. مجموعه‌يي که اولين ضعف اصلي آن، نام بي‌تناسبي‌ست که بر خود گرفته است، نامي که خواننده را از خود مي‌راند، که اين کتاب چيست، آن‌هم وقتي که با پشت جلد عجيب کتاب روبه‌رو شويد که اين سوال را در ذهن‌تان پيش مي‌کشد که اين اثر اصلا چگونه مجوز گرفته است؟ اما اگر اين دو ضعف را کنار بگذاريد و شروع به خواندن داستان‌ها کنيد، با فضايي متناسب و منسجم روبه‌رو مي‌شويد. در يک کلام، يگانه‌مهر قادر به نوشتن داستان کوتاه هست، اسلوب‌ها و سبک‌ها را مي‌شناسد و توانسته نوشته‌هايي منتشر کند که يک کتاب سرگرم کننده براي خواننده بسازند.
زبان نرم و شکسته‌ يگانه‌مهر حداقل‌هاي زباني را تامين مي‌کند و خواننده را دنبال خود مي‌کشد، چيزي که با فرم داستان‌ها جور مي‌شود ولي در يک ضعف اصلي خواننده را گيج مي‌کند: روايت‌ها در بيشتر داستان‌ها ناتمام باقي مي‌مانند. يگانه‌مهر تقريبا از رساندن داستان‌ها به پايان و آوردن پايان‌بندي پرهيز دارد. اغلب داستان‌هايش ختم به سه نقطه مي‌شوند، جمله‌يي ناتمام که فضاسازي را ناتمام باقي مي‌گذارد و خواننده را به داستان بعدي مي‌سپارد که دوباره يک روايت شروع شود، تصويرسازي شود، ولي هميشه اين شک را داشته باشي که داستان‌ها تمام خواهند شد؟ به جايي خواهم رسيد؟ يا مانند داستان قبلي جايي در ناکجاآباد رها خواهم شد که ذهن من ِ خواننده تصميم بگيرد بقيه‌ي ماجرا چه خواهد شد؟ "با خود مي‌گويم. معصومه بيرون مي‌دود و خودش را به شلوغي دور ميدان مي‌رساند. در ميدان فوراه آب را قي مي‌کند. معصومه ميدان را دور مي‌زند، دور مي‌زند، دور مي‌زند. پدر گريه مي‌کند: رفتي دختر؟ آخرش رفتي؟ و من طرحي از يک فواره مي‌زنم. از يک فواره... فواره... فواره يعني... يعني..." (پايان داستان فوراه، ص 105 کتاب.)
سرگرداني البته ويژگي اصلي و کلي راوي‌هاي داستان‌ها هم هست. آدم‌هايي گيج و سرخورده که درست نمي‌دانند در چه فضايي قرار دارند، يا که هستند، يا اين موضوع را آن‌قدر مهم نمي‌دانند تا توضيحي بدهند. صرف ماجرايي در لحظه پيش کشيده مي‌شود، راوي پديدار مي‌شود و اغلب در ذهن او بازي‌هاي زباني و تصويري را دنبال مي‌کنيم تا... اگر خوش‌شانس باشيد به جايي خواهيد رسيد. "حرف دختر بزرگمو نشنيده مي‌گيرم، توي دلم همين‌طوري نمي‌دونم چرا آرزو مي‌کنم آکواريومم بزرگ‌تر از اين بود. حداقل يه متر و هشتاد، دو متر با يه عالمه ماهي. همه‌شون هم گوشتخوار. دلم مي‌خواد اون وقت مي‌تونستم برم توي آکواريومم دراز بکشم و خودم را بسپارم به..." (پايان داستان آکواريوم. ص 51 کتاب.) تصوير کلي کتاب، يک مجموعه داستان معمولي است که خواننده آن را مي‌خواند، از بعضي داستان‌ها خوش‌اش مي‌آيد و بعد آن را کنار مي‌گذارد. مي‌توان آن را يک نقطه‌ي شروع در حد خودش خوب براي يگانه‌مهر خواند که براساس آن روند داستان‌نويسي خودش را به سمت حرفه‌يي‌تر شدن دنبال کند. "فايده‌اي ندارد هر چه دماغم را روي درزها مي‌کشم، نمي‌توانم نفسي بگيرم، انگار درزهاي پنجره را با موم پوشانده‌اند. رويم را به زحمت به سمت حوا برمي‌گردانم. صورت حوا بنفش شده و سرش افتاده روي دفترش. من هم دارم از حال مي‌روم. جلوي چشم‌هام همه‌اش سه نقطه‌ آخر سطر دفتر راه مي‌روند. زور مي‌زنم يادم بيايد چه چيزي را نبايد از ياد مي‌برديم. آن چيز پنجره بود؟ نبود؟ فايده‌اي ندارد. اگر هم پنجره بود ديگر زورم نمي‌رسد پنجره را..." (پاراگراف آخر داستان اگر حوا پرهيزگار بود، ص 35 کتاب.)