ليلی از شادی در پوست خود نمی گنجيد . او دختری ۱۷ ساله بود که احساس عاشق شدن باعث شده بود به کمک خواسته مادرش بشتابد . فکر ميکرد اگر مادرش از خانه داری و اين ريخت و قيافه بيرون برود هم شان خانواده مهران می شوند . ميتوانست تا بدست اوردن شرايط ايده الی برای خانواده اش مهران را راضی کند که به اين زودی تصميم به خواستگاری رسمی از او نگيرد. به بهانه بيشتر اشنا شدن مهران رامعطل کند تا مادرش در ان شرکت جا بيفتد و بتواند برای پدرش هم کاری دست و پا کند. ليلی با اين افکار به تختخواب قديمی خود پناه برد . احساس ميکرد شرايط دارد بر وفق مراد او پيش می رود. به خود ميگفت ديگر دوران بدبختی او تمام شده است ميگفت ديگر دوستانش مسخره اش نمی کنند که خانواده ای سطح پايين هست . ميخواست در مدرسه به همه پز دهد که مادرش کارمند يه شرکت مهم شده . ميتونست ادعا کند مادرش دیپلمه هست که چنين شرکتی او را استخدام کرده . وقتی مادرش را در لباسی زيبا و نو می ديد خوشحال بود چون زيبايی او همه را متحير ميکرد . زيبايی ليلی هم از مادرش به ارث برده بود.


وقتی پدرش به خونه امد احساس کرد خونه عوض شده از همون ابتدای حیاط کوچک و قدیمی خونشون آب و جارو شده بود. حتما مهمانی داشتند و اونم حتما مهمان رعنا همسرش بود . فقط زمانهایی که مهمان عزیزی که برای رعنا عزیز بود به خونشون می آمد خونه تمیز و آب و جارو میشد و الا دیگر اوقات اصلا وقت نداشت. گاریش رو کناری گذاشت چون دید حیاط تمیز شده همون بیرون خونه با کاغذی شل و گلهای چرخ گاری رو تمیز کرد مبادا حیاط کثیف بشه و صدای رعنا بالا بره . اومد سر حوض قدیمی وای که آدم دلش میخواست ساعتها به آب حوض نگاه کنه . چقدر تمیز شده بود هر روز لجن های حوض که خیلی هم بو میداد جلب توجه میکرد و آدم نمی تونست حتی به آب حوض نزدیک بشه اما او مجبور بود سر حوض دست و صورتش را بشوید و بعد وارد خونه بشه اما امشب آب حوض خیلی زیبا شده بود . چقدر خوب بود همیشه مهمان داشتند. شایدم برای لیلی دخترشون میخواست به خواستگار خوب بیاد . با تشویش قدم به هال گذاشت همه جا تمیز بود. چند از قابهای قدیمی که در انباری خاک خورده بود تمیزشده و بر در و دیوار نصب شده بود . دیواری که ترک اون حال ادم رو بهم میزد و هر لحظه احساس میکردی میخواد بریزه . احساس کرد خستگی از تنش بیرون رفته چقدر خوب میشد همیشه خونه همینجوری تمیز و مرتب بود. وقتی وارد شد رعنا را مقابل خود دید برعکس هر شب امشب خندان و بشاش بود. به خودش رسیده بود . لباسی رو که برای رفتن به عروسیها میپوشید تن کرده بود. موهاش رو بعد از سالها مرتب کرده و با چهره ای خندان با او روبرو شد. یعنی چه اتفاقی افتاده ؟ این سوالی بود که نظام میخواست هر چه زودتر جوابی برای ان پیدا کند. رعنا با خنده گفت چرا اینقدر دیر امدی شام اماده کردم بیچاره لیلی دخترم از گشنگی داشت ضعف میکرد اما گفت باید بابا بیاد خونه همه با هم شام بخوریم . نظام هم خوشحال بود هم متعجب سالها بود که کسی اینچنین منتظرش نبود. شب به خونه می امد لقمه ای نان ته سفره پیدا میکرد و میخورد و با هزار غرولند رعنا به رختخواب میرفت. اما امشب فرق داشت همه منتظرش بودند. خونه حال و هوای ديگه ای گرفته بود. چقدر خوب بود اين احساس شيرين .کاش خداوند کمک کرده باشد و رعنا را سر عقل اورده باشد. بهتر ديد از علت اين همه تغيير چيزی نپرسد و اين حال و هوا را بهم نريزد. دلش نمی خواست با يک جواب ناجور اين احساس قشنگ رو خراب کند. ميخواست حتی اگر زودگذر باشد احساسش کند و همين لحظات لذت ببرد. سفره پهن شد ليلی هم که خيلی خوشحال بود امد . دستی دورگردن بابا انداخت و گفت:«خسته نباشی بابا» نظام لبخندی حاکی از رضايت زد و با عشق صورت دخترش را بوسيد. چه سفره قشنگی بود سالها نديده بود. خورش سبزی و پلو . نکنه عيد هست و من نمی دونم . نکنه من به خواب اصحاب کهف فرو رفته بودم و اينک بيدار شدم. نکنه اشتباهی اومدم. سالاد ماست همه چيز امشب عوض شده بود. دلش نيومد بپرسد ميترسيد خواب باشد و با تلنگری از اين خواب شيرين بپرد. بهتر ديد فقط لذت ببرد از برخورد رعنا بوسه دخترش ليلی شام مفصل خانه تميز . خدای من خواب می بينم؟ نه مطمئنا نه خواب نيستم. چون تازه از کار برگشتم . شام خوردند رعنا چايی رو اورد کنار دست نظام نشست و قدری از احوال او پرسيد . از کارش . ليلی با حرکات شيرين خودش نظام را به وجد اورده بود. شروع به جوک گفتن کرد و رعنا و نظام هم می خنديدند. مابين حرفاش گفت: «بابا نمی گی چرا اينجا اينقدر عوض شده؟ » نظام نگاهی از سر اطاعت کرد و گفت:« راستی چرا» ليلی خنديد و دست پدرش گرفت و گفت:«واسه مامان يه کار خوب پيدا شده» قراره مامان هم مث خانمای تحصيلکرده و با کلاس بره سر کار. خيلی خوبه درسته بابا؟» نظام داشت متوجه اوضاع ميشد. بارها رعنا ميخواست بره توی خونه ها کار کنه اما نظام با قدرت جلو او ايستاده بود . ميگفت نمی خواد زنش بره کلفتی کنه . ميگفت حاضر شبانه روز کار کنه اما رعنا نره کلفتی . او ميدونست زن به اين زيبايی اگر رفت کلفتی ازش سواستفاده ميکنند. نگاهی از نگرانی به رعنا کرد و گفت:«باز ميخوای بری کلفتی؟ چند بار گفتم من نميخوام زنم کلفتی کنه ؟ لابد باز اعظم خانم جايی رو برات پيدا کرده؟» قبل از رعنا ليلی وسط حرفش پريد و گفت:«نه بابا نه مامان توی يه شرکت ميخواد بشه منشی رئيس شرکته خودش ادرس و شماره تلفن داده گفته همينقدر که مامان خوندن و نوشتن بلده کافيه. بابا نگو نه خواهش ميکنم بذار ما هم بين دوست اشنا پز بديم و کلاس بذاريم که مامانم کارمنده و از اين حرفا» رعنا ادامه داد :«اره نظام امروز با اعظم خانم رفته بودم بازار واسه ليلی لباس گرمی چيزی بخرم . هر چی گشتيم پول ما کفاف لباس گرم نمی داد توی تاکسی داشتم با اعظم خانم حرف ميزدم که بيچاره ليلی امسال هم بايد با همون لباس کهنه پارسال بگذرونه و گله از روزگار داشتم که همين اقای امينی همين که بهم شماره داد وقتی حرفای منو شنيد از سوادم پرسيد گفتم پنجم خوندم گفت همينکه سواد خوندن و نوشتن داری کافيه . ادرس داد بيا با هم ميريم اونجا کلی زندگيمون عوض ميشه . تازه ميتونيم از اين محله هم بريم يه جای بهتر زندگی کنيم. ببين دل که خوش باشه مث امروز حوصله خونه تميز کردن غذا درست کردن و کارهای ديگه هم دارم اما وقتی دل و دماغ نباشه حوصله هيچ کاری رو ندارم . فردا با هم ميريم شرکت رو پيدا ميکنيم و ميگم آقا نظام شوهر منه و اومده اينجا رو ببينه . چه عيبی داره؟ ها چه عيبی داره؟»

نظام داشت فکر ميکرد اخه مگه دختر دیپلمه بيکار کمه که به رعنا پيشنهاد کار دادند شايد هم يه عاقبت به خيری دلش به حال ما سوخته و خواسته دست ما را بگيره. خوب بد پيشنهادی نيست فردا با رعنا ميريم شرکت و با اين آقای امينی که ميگه صحبت ميکنيم. دلش ميخواست اين وضعيت خونه رو حفظ کنه و عوضش نکنه به همين خاطر به رعنا قول داد فردا اول صبح با هم برن به شرکت و يکی از بهترين شبهای زندگيش را با روياهای شيرين به خواب رفت.

خيلی گشتند تا آدرس شرکت را پيدا کردند. از پله ها بالا رفتند. چندين مطب پزشک و چندين تابلو شرکت به چشم ميخورد شرکت .... تابلو ابی رنگ توجه انها را به خود جلب کرد. روی در نوشته شده بود لطفا زنگ بزنيد. زنگ زدند. لحظاتی صبر کردند خانمی در را باز کرد . بفرمائيد؟ با کی کار داريد؟ نگاهی به سر تا پای نظام و رعنا کرد. بدون اينکه منتظر جواب انها باشد گفت:« مطلب دکتر انها هست خانم . اينجا شرکت هست. » رعنا گفت:«ببخشيد با اقای امينی کار داريم تشريف دارن» زن نگاهی متعجب به انها کرد و گفت:« با اقای امينی چيکار داريد؟» رعنا گفت:« به آقای امينی بگيد رعنا رضايی اومده» در را روی هم گذاشت و انها را منتظر نگه داشت . لحظاتی بعد در مجددا باز شد و اقای امينی جلو در بود.



...........ادامه دارد