[right]اگر گاهی نمی خواهم ز خود خوانم

گر از درد و جنون هایم بر آسمانم فغان کرده،ز او مرگی آسان خواهم

نه اینکه بنده ای ناشکرم و به قدر شآن و جایگاهم نادانم

نه اینکه دوست نی دارم که از احساس رنگارنگ خود خوانم

منم طفلی اجیر حسرت عشق و چهار فصل احساسم

که بند بندگی را به دست ساده ی رویای آغاز و

به چشمان درخشانم ،به سان یک ستاره ی قطبی

به مانند گوهر ها،به شکل قطره عشقی که چکید در پاییز رویاها

درون برکه ی آرام فکر و آرزوها

بر الگوی گره های تاریک و سخت چون سنگ احساسش

گنگ چون ذهنم ،به این نفرین شده دستم، سخت بستم

اگرنقش قشنگ آرزویم را به میل خود خراب کردم

نه اینکه بر رویایم،عشقی پایدار و قدرتمند نورزیدم

یگانه آغازین رویایم ز بنیادی سیاه بر باد بودش

حال که آن را به دردی جانکاه خراب کردم

یگانه قصری از مرمر،از الماس های رنگارنگ

چنان خوفناک مانند قیامت محشر

چنان ساده به سان کلبه نوراندود شبان های آسمانی

به یاد تک تک آن نازنین اشک ها و لبخند هایم

به یاد آن یگانه که شکست گوهر احساسم،می سازم

حال می ایستم با غروری از سر مستی می گویم

کیست جرئت دارد دلش را با این قلب بسنجاند

منم آن کس که با خنده مدعی را ز راهش به سوالی ساده می پیچانم

هر آن کس که از احساس راستینم آگاه است

می گوید با خنده

حال پیدا کنید آن یگانه میوه فروش تنها را