در مطب دكتر به شدت به صدا در آمد . دكتر گفت : (( در را شكستي! بيا تو . ))
در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود به طرف دكتر دويد : (( آقاي دكتر ! مادرم ! )) و در حالي كه نفس نفس ميزد ادامه داد :(( التماس مي كنم با من بياييد ! مادرم خيلي مريض است ))
دكتر گفت :(( بايد مادرت را اينجا بياوري چون من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم ))
دختر گفت :(( ولي دكتر من نمي توانم . اگر شما نياييد او مي ميرد ! )) و اشك از چشمانش سرازير شد .
دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود . دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد . جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود .
دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد . او تمام طول شب را بر بالين زن ماند تا صبح كه علائم بهبودي در او ديده شد .
زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد .
دكتر به او گفت :(( بايد از دخترت تشكر كني . اگر او نبود حتما مي مردي ! ))
مادر با تعجب گفت :(( ولي دكتر دختر من سه سال است كه از دنيا رفته ! )) و به عكس بالاي تختش اشاره كرد .
پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد . اين همان دختر بود ! فرشته اي كوچك و زيبا !