هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال با که گويم كه درين پرده چه‌ها مي‌بينم

اينجا، همان جاست. اين، همان جاست که بايد مي‌رسيديم. اينجا، هم نقطه آغاز مسير است هم نقطه پايان مسير. اينجا، مکان خود را براي او خواستن است. مکان فرياد زدن به اوست. اينجا، محل تخليه بار و خالي شدن است. اينجا، مکان سوختگيري مجدد است. اينجا، پالايشگاه اوست. اينجا، مکان زندگي است. اينجاست، آنجايي که رسيده‌ايم. اينجا، خلوت اوست.

خلوت، مکان رسيدن است. خلوتي که در خود باشد به وجود مي‌رسد، خلوتي که در دل باشد،‌ به عشق مي‌رسد، خلوتي که در او باشد، به او مي‌رسد.

در خلوت وجود مي‌توان به وجود او رسيد، زيرا وجود، پذيراي وجود او مي‌گردد، كه اين خلوت با خود است. در خلوت دل، مي‌توان به عشق او رسيد، چون دل، پذيراي عشق او مي‌گردد كه خلوت با اوست. خلوت، مکان ملاقات و سکوت، زمان ملاقات با اوست. او در دل، به ما مي‌رسد و ما در وجود، به او مي‌رسيم. قبل از رسيدن به او، مي‌خواهيم با او خلوت کنيم، در خلوت دل، با خود و با او خلوت مي‌کنيم، در خلوت با خود، ‌به خود، مي‌گوييم و در خلوت با او، به او مي‌گوييم. خلوت دل، آرامگاه عرفاست. خلوت دل، ‌عبادتگاه اوست.

با خود خلوت مي‌کنيم تا به وجود ثابت کنيم، بدون موجود هيچ است. مي‌خواهم به وجود بيايم،‌ مي‌خواهم به وجود برسم، مي‌خواهم ماده‌اي شوم، تا قابليت سوختن داشته باشد. هرچند در ادامه راه هستم،‌ ولي هنوز به وجودي نرسيده‌ام. در حال گدايي وجود هستم،‌ مي‌خواهم موجودان را به هم وصل کنم. براي اتصال وجود به موجود، ‌بايد به عمق وجود رفت. وقتي در عمق فرو مي‌روم احساس مي‌کنم در جهان برزخ، زندگي مي‌کنم واقعاً از کار درست، فکر صحيح، ‌عقيده درست، مطمئن نيستم. هميشه در عمق اعمال، به دنبال صحيح‌تر کردن و مطمئن‌ترين هستم. به کدام سو مي‌توان رفت؟













تجربه، در گذشته است. گذشت در هر کدام، گذشته را ساخته است. گذشته را در دستانم،‌ حال را در ذهنم و آينده را در چشمانم دارم و از خود مي‌پرسم:

چرا ما راه خودمان را نمي‌دانيم؟ اگر بخواهم دنياي، دنياي را از کف داده‌ام، اگر بخواهم جهاني، جهاني را از دست داده‌ام و اگر بخواهم خيالي، عمري را از دست داده‌ام و اگر بخواهم عمري، آخرتم را از کف داده‌ام.

در كلام خون‌آلود دل، بر سخن جانم اشک مي‌بارم، من که در بهار گمشده‌ام، در بيابان گلي مي‌يابم. آخر از خود پرس که اي نام‌آور، کي خواهي آورد، ‌انقلاب خويشتن.

آدميّت که در نشان آدمي نمايان بود خود عطري بر وجـود پنهانش بود

در خلوتگاه وجود، در شعاع ميزگرد شمع وجود، ‌از فلان جان گمشده سخن بروا مي‌رفت، وجدان آگاه لب به سخن بگشايد که آخر اين نفس‌امّاره به کجا رفته و در جوابش فکرت خسته و دردمند گويد، که در بهشت گمشده آنرا بايد يافت، در همان حال اخلاق سر برتافت و گفت: "‌در جاي که خلق به خلوت رود، گمراهيست". رشته کلام را از حضرات گرفتم و گفتم،‌ جان گمشده در امانت ديگران به سر برد، گر خواهي دريابي اين امانت را،‌ گذشتن از نفس وجود خواهد تو را.

هنوز جاي را نمي‌بينم. نمي‌دانم خورشيد، کي نور خود را به چشمهايم وصل مي‌کند. در فکر سفرم، ولي جاده‌اي نمي‌بينم، هيچ علامتي وجود ندارد. نمي‌دانم شايد من جاده‌اي نمي‌بينم. با سؤال از ديگران، آنها هم چيزي نمي‌بينند. همه به کوري خود عادت کرده‌اند،‌ با عادت خود رفتار مي‌کنند، به نظر مي‌آيد که رام شده‌اند اما ... پس چرا من وحشي مانده‌ام ؟!‌ هنوز بر اساس غريزه، رفتار مي‌کنم. ديدم کور شدنم را، ولي حس نکردم،‌ گفتند، ولي باور نکردم،‌ انديشيدم ولي درک نکردم، چشيدم که اي کاش نبودم، که ديگر چه سود از بهر مرا.

در شگرفم، که محدودة اين جهان هستي در كجاست؟ و اصلاً به کجا مي‌رود؟ چرا برايمان يک مبدا و مقصد مشخص قرار داده نشده؟ هر چقدر که سعي کنيم، به منشا پايين‌تر از هر چيزي دست مي‌يابيم. باز هر چقدر سعي كنيم انتهاي هر چيزي را بازتر مي‌يابيم. اگر دقت كنيم، در سرتاسر حيات موجودي عالم، آنرا دنباله‌دار تكراري و حول چرخش مي‌بينيم، چه بصورت منطقي و چه فيزيكي! به نظر مي‌آيد، تمام سيستم موجودي در سرتاسر عالم هستي در انتظار مجهولي است. اصل بقا، اثبات همين قضيه مي‌باشد.

سوالاتي از بشر؛

v در درك الهي :

*

به دنبال خداي بشريت؟
*

چرا همه چيز به دور يك چيز مي‌گردد؟
*

دير يا زود بايد به نيروي فرا بشري ايمان آورد؟
*

واقعاً اين نيروي فرا بشري چگونه است و چطور مي‌توان آنرا تعريف كرد؟
*

آيا نامي بهتر از خدا، براي اين نيروي فرا موجودي وجود دارد؟
*

آيا مي‌توان تعريفي براي خدا داشت؟
*

بعد از رسيدن به كمال الهي چه مرحلي وجود دارد؟
*

اساساً براي چه بايد به اين مراحل رسيد؟
*

هر كسي آشيانه‌اي دارد ولي آشيانة دوست كجاست؟
*

آيا مي‌توان كتب آسماني را حقيقت الهامات ذهن بشري در نظر گرفت؟
*

واقعيت مرگ موجودات براي چيست؟ در واقع چرخة حيات چه هدفي را دنبال مي‌كند؟
*

آيا شبانه پرواز كردن بهتر است يا روزانه و در آشكارا پرواز كردن؟ چرا شبها به يك رنگ و روزها رنگارنگ است؟
*

چرا قشنگي فقط نزد ديد انسان نمايان مي‌شود و جلوة ديگري ندارد؟

· اوج عشق با تو در كجاست؟

v در درك جامعه شناختي :

*

درك واقعيات جهان موجود؟
*

جامعه فرا مدرنيسم چگونه است و خواهان چه اهدافي در دنياي آينده مي‌باشد؟
*

نظام توليد فكر، كه اساس حركت و شكوفايي را در اين دوره فراهم مي‌كند، چگونه بوجود آمده و اداره مي‌شود؟
*

مذهب در حيات و سيستم آنها، چگونه نقشي دارد؟
*

آنها به چه آينده‌اي مي‌انديشند؟
*

بعد از خدمت به بشر، چه مرحلي وجود دارد؟

v در درك انسان شناختي:

*

چرا ما زنده‌ايم؟ و براي چه، ما زندگي مي‌كنيم؟
*

هر كسي عالمي دارد، چرا اين عالمها متفاوتند؟ هركسي فكري دارد، چرا اين افكار متفاوتند و همه آنها هم سو نيستند؟
*

چرا همه با هم همفكر نيستند و همه يكجور فكر نمي‌كنند؟ چرا آنها به خودشان مي‌گويند، نمي‌دانم؟ آيا توانستن، در دانستن است؟
*

چرا افراد از دانستن به خود مي‌بالند، در حاليكه دوست دارند بدانند؟
*

در آمدن تو وقت رفتن من رسيد، بعد از رفتن تو، وقت آمدن كيست؟

در تولد دوباره تو، من خودم را يافتم در بهار زندگي تو، ‌من خودم را دريافتم

كيست ياري كننده‌اي كه مرا ياري كند! نمي‌دانم چطور مي‌توان در امور تدبير و بر وجود تامل كرد. ارتباط احساس با انديشه، چگونه است؟ نمي‌دانم چگونه احساسم را در انديشه‌هايم هضم كنم يا برعكس، يا اينكه اصولاً آيا لازم است يا نه؟ شايد دانايي، در ندانستن است.

ما در مقابل او به خلوت مي‌نشينيم. به نشيمنگاه دل مي‌آييم و با دل، خلوت مي‌كنيم تا با او به درد و دل، بپردازيم كه شايد خالي شويم و راحت. مصائب و مشكلات راه و ناملايمات اطرافيان در راه را به او مي‌گوييم، كه شنواترين شنوندة خلقتش است. او هميشه و در هر حال، آماده شنيدن نجواها و ناله‌هاي ما مي‌باشد. او رفيق غمها و دردهاي ماست. نجواي با تو جرقة شعله عشقت است.

تو، از جان من چه مي‌خواهي، كه من با تمام وجود، آنرا تقديم كنم. تو، چرا اينقدر زيبايي و چرا اينقدر خودنمايي مي‌كني. تو مي‌خواهي چه را ثابت كني. تو چرا اينقدر مكاري، خود را براي ديگران دور نشان مي‌دهي، ‌ولي من كه مي‌دانم تو هميشه پشت سر آنها پنهان شده‌اي. اگر كسي بخواهد تو را ترسيم كند، فقط بايد بكشد، هر چه كه كشيد، تويي. نمي‌دانم، چرا تو ما را راحت نمي‌گذاري و هر دم، ما را از خود و خود را از ما، پنهان مي‌كني و ما را سرگرم مي‌كني. نمي‌دانم با ديگر موجودات، چه مي‌كني.

خلوت، محل كار و سكوت، نحوه كار و فكر، خود كار است. خلوتگاه دل، راهي براي شعله‌ور ساختن آتش عشق است، راهي براي نور شدن. هيچ كجا به اندازه خلوت دل، محل مناسبي براي سخن گفتن نيست. هيچ كجا به اندازه خلوتگاه دل، مكان مناسبي براي عاشق شدن نيست، و محل ملاقات ما با او، در همين جاست. ما در همين جا، به او مي‌رسيم و اين سير ما در رسيدن به او، در همين جاست.

با او در هتل عشق، خلوت مي‌كنيم تا به او بگوييم ... خداي من، تو پيش من بمان. نمي‌دانم از چه، از كي و از كجا بگويم. خداي من، نمي‌دانم چرا ديگران تو را نمي‌بينند. خداي من، تو عريان از همه چيز در مقابل همگان هستي، ولي هركدام از آنها، براي تو تعريفي جدا دارند. هركدام به تو نگاه نمي‌كند تا تو را ببيند، آنها سر در زير دارند و تو را در ذهن، و مشغول ترسيم كردن تو هستند. اگر سر در بالا داشتند و تو را در دل،‌ آنگاه همه تو را به يك شكل مي‌ديدند و ديگر يكديگر را براي تعاريفشان درباره تو محكوم نمي‌كردند. نمي‌دانم چگونه مي‌خواهي با آنها كنار بيايي، من كه مي‌دانم چقدر دوست داري آنها به طرف تو آيند، تا تو نيز جرات كني، به سمت آنها بدوي و آنها را در آغوش بگيري. خدايا، آنها تو را بدون رسيدن مي‌خواهند. آنها خود تو را نمي‌خواهند، آنها جسم و قدرت تو را براي خود مي‌خواهند.

خداي من،‌ من ديگر از اين چرخه و فلك خسته شده‌ام، ديگر نمي‌خواهم سرگردان به دنبال هيچ بگردم. خدايا، نمي‌دانم به كدام سمت، به كدامين رو و با كدام، به كجا برسم. خدايا، من نمي‌خواهم سرگرم بشوم. خدايا، نمي‌خواهم اسباب بازي ديگران شوم. خدايا ماندم، براي چه اينها ديگري را براي خود، حذف مي‌كنند و از انديشه و عشق براي آن مايه مي‌گذارند. آنها انديشه را در حذف كردن و عشق را در جذب كردن براي خود مي‌خواهند.

خدايا، مرا در نوشتن درون خود ياري كن. بگذار هر چه در درون است، بيرون ريخته شود تا شايد افرادي شكل تو را ترسيم كنند. نمي‌دانم چگونه شروع كنم و از كجا به كجا. فقط مي‌دانم بايد بنويسم، بايد سعي كنم تو را براي خود، بنويسم. خدايا، نمي‌دانم چرا اينقدر دوست دارم بنويسم. دوست دارم، ببينم، فكر كنم، بنويسم و بگويم،‌ با تو بگويم. نمي‌دانم كي صحبت با تو تمام مي‌شود. نمي‌دانم كي بيداريمان تمام مي‌شود. تو ما را به خواب مي‌بري، براي اينكه راحتتر به ما برسي. روز، براي رسيدن ما به توست و شب، براي رسيدن تو به ماست. اگر يك روز به ما نرسي نمي‌گذاري ما در يك روز كامل، سرپا باشيم. خدايا، چقدر دوست دارم در بين شب و روز با تو ملاقات كنم، هنگاميكه من به تو رسيده‌ام و آن هنگام كه تو در پيش مني. خدايا چه عدالتي، شبها مال توست و روزها مال ماست و اين از براي همه موجودات است.

خدايا، مي‌خواهم آفتاب شوم، مثل تو. دوست دارم بر روي تو، اسمي دلخواه بگذارم تا تو نيز نزد ما هويت بگيري، ولي هر آن اسمي كه در ذهن دارم، اسم توست، در اين بين اسمي كه خودم مي‌پسندم و براي لذت بردن خودم، روي تو مي‌گذارم. "خـدا"!. خداي من،‌ وجود من، ‌خود من، توي خداي من.

من، با خداي خودم ازدواج مي‌كنم تا از دو وجود يك وجود در يك كالبد واحد پديد آيد، كه همان وجودم است. بايد آنقدر در تو فرو رفت ... تا دريا شد. خدايا كمكم كن تا بتوانم تو را بهتر وصف كنم، بتوانم با تو بيشتر خلوت كنم، بيشتر پيش تو باشم. خدايا، تو بگو كه اگر تو نبودي كه مي‌بود. چرا نمي‌گذاري همه پيش تو زيست كنند و همه را سرگرم كرده‌اي. خدايا، خدا كند هيچ وقت تو را فراموش نكنم. خدايا، بهترين كلمات وصف تو در سكوت است. در سكوت مي‌توان تو را توصيف كرد. سكوت، محفل خلوت با توست. هر چه در خلوت با تو سعي كردم حرفي بزنم، كلامي بر سر زبانم نيامد و هر چقدر كه تو را توصيف، و زيبايهايت را تشريح مي‌كنم بيشتر لذت مي‌برم و هر چقدر كه بيشتر تو را وصف مي‌كنم، كوچكتر مي‌شوي و من بايد به دنبال تو بيشتر بگردم (كوچك بودنت، در مقابل بزرگي تو به ماست).

نمي‌دانم چرا نمي‌گذاري كه ما پيش تو آييم. چرا هميشه تو پيش ما هستي و يكبار هم كه شده تو ما را دعودت به مهماني كن، هرچند مهماني پيش تو ارزش بازگشت ندارد. احساس مي‌كنم هر چه بزرگتر مي‌شوم، ‌كوچكتر مي‌شوم در برابر تو. تو اذيت مي‌كني. اي كاش اندامي يا موضعي به بشر اهدا مي‌كردي كه فقط با آن، تو را بتوان وصف كرد و ديگر كاربردي نداشته باشد. خدايا، هيچكس شنواتر از تو، درباره زيبايهايت نيست. خداي من، چه زيباست،‌ زيبايي. موسيقي، نواي زيبايي اوست كه از دل بر مي‌آيد و بر دل مي‌نشيند. خدايا ...

خدايا تو را دريافتم، حالا بايد چگونه بگذرانم؟ خدايا، اين افكار را چگونه مي‌دهي، چگونه مرا كاتب خود قرار دادي. در اين كه، فكر خود را در قلم من قرار دادي، آيا بايد شاكر باشم يا شاكي. شاكر از اينكه، كاتب توام و شاكي از اينكه، من را كاتب خود كردي، ولي اي كاش همه ما كاتبان او باشيم. گرچه او با تقديم فكر،‌ خود را بيان مي‌كند ولي من كاره‌اي جز كاتب او نيستم. بيايد ما هم با تقديم فكر خود،‌ او را بيان كنيم، تا كاتبان او باشيم.

آنچه در فكر است، مشكل مي‌توان بيان كرد، چه برسد به آنچه در دل است. خلوت ما و سكوت ما، نقطه آغازين در وجود فرو رفتن و به وجود رسيدن است. خلوت دل، كوره تبديل شدن است. در آنجاست كه با چشم، زيبايي ديده مي‌شود و در همان جاست كه بايد شاهد تولد عشق بود. در آن خلوتگاه است كه موسيقي، قابل نوشتن مي‌شود و تبديل به حروف.

اينجا جاي نشان دادن صداقت است. صداقت به خود. اينجاست كه هر چه مي‌خواهد دل تنگت، بگو. و آنجا كه سر از خلوتگاه او بيرون مي‌آوريم، خلقتش را با تمام عظمتش حس مي‌كنيم. :flower: :flower: :flower: :flower: