[You must be registered and logged in to see this image.]

فریدون مشیری در سی ام شهریور 1305 در تهران به دنیا آمد. پدرش ابراهیم مشیری افشار فرزند محمود در سال 1275 شمسی در همدان متولد شد و در ایام جوانی به تهران آمد و از سال 1298 در وزارت پست مشغول خدمت گردید.
مشیری سال های اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران بود و سپس به علت ماموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت.
مشیری همزمان با تحصیل در سال آخر دبیرستان در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد و در همان سال مادرش در سن 39 سالگی درگذشت که اثری عمیق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فنی وزارت پست مشغول تحصیل گردید.
فریدون مشیری در سال 1333 ازدواج کرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوی رشته نقاشی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود.
مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریبا از پانزده سالگی شروع کرد.
فریدون مشیری در سال 1377 به آلمان و آمریکا سفر کرد و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، لیمبورگ و فرانکفورت و همچنین در 24 ایالت آمریکا از جمله در دانشگاه های برکلی و نیوجرسی به طور بی سابقه ای مورد توجه دوستداران ادبیات ایران قرار گرفت. در سال 1378 طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندین شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.
سرانجام وی در بامداد سوم آبان ماه 1379 در سن 74 سالگی و بر اثر بیماری چشم از جهان فروبست.



از خدا صدا نمی‌رسد!

ای ستاره‌ها که از جهان دور
چشم‌تان به چشم بی‌فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده‌اید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده‌اید؟

این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست!

گوش‌تان اگر به ناله‌ی من آشناست،
از سفینه‌ای که می‌رود به سوی ماه،
از مسافری که می‌رسد ز گرد راه،
از زمین فتنه‌گر حذر کنید!
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاه‌ست

ای ستاره‌ای که پیش دیده‌ی منی
باورت نمی‌شود که در زمین،
هر کجا، به هر که می‌رسی،
خنجری میان مشت خود نهفته است!
پشت هر شکوفه‌ی تبسّمی،
خار جانگزای حیله‌ای شکفته است!

آنکه با تو می‌زند صلای مهر،
جز به فکر غارت دل تو نیست!
گر چراغ روشنی به راه تست!
چشم گرگ جاودان گرسنه‌ای است!

ای ستاره، ما سلام‌مان بهانه است
عشق‌مان دروغ جاودانه است!
در زمین، زبان حق بریده‌اند،
حق، زبان تازیانه است!
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های‌های گریه‌ی شبانه است!

ای ستاره، باورت نمی‌شود:
در میان باغ بی‌ترانه‌ی زمین،
ساقه‌های سبز آشتی شکسته است
لاله‌های سرخ دوستی فسرده است
غنچه‌های نورس امید
لب به خنده وا نکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!

ای ستاره، باورت نمی‌شود:
آن سپیده‌دم که با صفا و ناز
در فضای بیکرانه می‌دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده‌ها سپیده نیست
رنگ چهره‌ی زمین پریده است!

آن شقایق شفق که می‌شکفت
عصرها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
دود و آتش به آسمان رسیده است!
قلب مردم به خاک و خون تپیده است!

ابرهای روشنی که چون حریر،
بستر عروس ماه بود،
پنبه‌های داغ‌های کهنه است!

ای ستاره، ای ستاره‌ی غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس.
زیر نعره‌ی گلوله‌های آتشین
از صفای گونه‌های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه‌های دردناک
از زوال چهره‌های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی‌پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنّمی که از جهان جداست
در جهنّمی که پیش دیده‌ی خداست
از لهیب کوره‌ها و کوه نعش‌ها
از غریو زنده‌ها میان شعله‌ها
بیش ازین مپرس.
بیش ازین مپرس!

ای ستاره، ای ستاره‌ی غریب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفته‌ایم
پس چرا به داد ما نمی‌رسد؟
ما صدای گریه‌مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمی‌رسد؟

بگذریم ازین ترانه‌های درد
بگذریم ازین فسانه‌های تلخ
بگذر از من ای ستاره، شب گذشت،
قصّه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو،
می‌گریزد از فغان سرد من،
گوش از ترانه بی‌نیاز تو!

ای که دست من به دامنت نمی‌رسد
اشک من به دامن تو می‌چکد.

با نسیم دلکش سحر
چشم خسته‌ی تو بسته می‌شود
بی‌تو، در حصار این شب سیاه
عقده‌های گریه‌ی شبانه‌ام
در گلو شکسته می‌شود.
شب بخیر ...!