عشق به زن تنِ او را خواستن و با او درآمیختن است تن به تنش ساییدن در او فرو رفتن
عقیل از خود پرسید اما آیا او زن است
بله چون عقیل او را به زنی میخواست میخواست آن دو پای لُختِ از پیرهن بیرونزده آن پستانها که برجستگیشان حالا دیده نمیشد چون او نشسته بود روی پنجههای پا پیرهنش بالا میرفت و پایین میآمد یا کشیده میشد با دستهای نازک انگشتهای بلند و باز به بالا و عقیل را واداشت نوک بیل خود بر زمین بگذارد پشت نخلی پنهان شود به تماشای بچههای نشسته پشت بوتههای گُل خار سه پسر و او تنها دختر بود
دختر کیسهی سبز دُعا را از روی شانهی پسرکی که کیسه به پیرهنش سنجاق بود کند و گفت حالا میبینید که هیچی توش نیست غیر از کاغذ سنجاق را باز کرده با نوک آن شروع کرد به شکافتن محل دوخت پارچهدعُا که به اندازهی کف دستش بود او روبهرو بود و پسرها پشت به عقیل چشمان درشت سیاهش انگار عقیل را دیده بودند اما به روی خود نمیآوردند چشمها وقتی برمیخواستند تا نگاهی به اطراف بیندازند نگاهی هم به عقیل میانداختند نه چشم به چشم بلکه فقط انتشار شیطنت نگاه بود که برای چند لحظه پَر میزد در اطراف با تمسخر باز برمیگشت به بچههای چمباتمهزدهی خیره به دستهای او دورتادور کیسهی سبز با نوک سنجاق شکافته شد کهنهکاغذها لای انگشتهایش از کیسه بیرون کشیده شدند کاغذهای زرد پُر از نوشتههای سیاه: ببین یه مُشت کاغذ خالی کی میتونه بخونه این نوشتهها را؟ صدای پسری گفت بده به این بخونه که میره مدرسه دختر بقیهی کاغذها را بیرون کشید پارچه را لای مشت دیگر مچاله کرد کاغذها را دراز کرد سوی پسری گفت تو میری مدرسه؟ پس بخون اگه چیزی یاد گرفتی پسر خود را عقب کشید گفت من نمیتونم اینها را بخونم بلدم خیلی از نوشتهها را بخونم اما این اصلاً معلوم نیست چی نوشته صدای پسر دیگر گفت عربیه مگه به شما یاد ندادن عربی بخونین؟ دیگری گفت نه هنوز یاد ندادن پسری گفت پس اگه بخوای قرآن بخونی چی چهطوری میخونی؟ دخترگفت ملا عزیز بلده قرآن بخونه جمعه میآد خونهی ما که قرآن بخونه پسری گفت تو از کجا میدونی ملا عزیز میآد خونهی شما؟ اون که خونهش اینجا نیست دوره دختر گفت من میدونم من همه چی را میدونم حتی اگه کسی ما را از لای شاخهها تماشا کنه پسرها هول کردند برخاستند به اطراف نگاه انداختند اما عقیل را ندیدند پسری گفت حالا من به مادرم چی بگم که کیسهدعُام این جور پاره شد؟ مادرم این را برام اینجا بسته بود که مریض نشم حالا اگه مریض شدم تقصیر توِ
آیا پستانهای دختر آنقدر بودند که از پشت پیرهن پیدا باشند یا فقط عقیل بود که آنها را میدید؟ حالا پا شده ایستاده شانههای خود را به عقب کشید انگار بخواهد برجستگیها را نمایان کند بعد با خنده هر چه در دست داشت به زمین انداخت و از پشت بوته بیرون جهید سوی خانه دوید رفت گُم شد لابهلای شاخهها پسرها هنوز متحیر دور خود میگشتند صاحب دعا خم شده کاغذها را از روی زمین جمع میکرد با صدای گریهش که آرام شروع میشد اما پیش از آن که اوج بگیرد عقیل بیل بر شانه انداخته به راه خود رفت به سمت جایی نزدیک به شط که مقداری بوتههای پَرپین وحشی بیرون زده بود
بیبی او را فرستاده بود کمی پرپین از کنار شط بکند بیاورد برای گاوها چون کسی گفته بود پرپین وحشی گاو مریض را خوب میکند اما او میرفت و فکر پاهای دختر را با خود میبرد برهنگی پستانها که فقط فکر بود در خیال بود رسید به محل بوتههای پرپین برگهای سوزنی دراز پُر از آب ضربههای نوک بیل او بر انتهای ساقههای بوتهها هر دسته که کنده میشد آن را از لای بقیه بیرون میکشید به سمت دیگر میانداخت زنی که میگذشت سلام کرد و حال زنش را از او پرسید عقیل گفت امروز بهتر بود غذا خورد زن گفت اگه یه بچهای داشت که از او مراقبت بکنه بهتر نبود؟ عقیل گفت نه بهخاطر بچه نیست من خودم سالهاست بالای سرش هستم ازش مراقبت میکنم زن گفت ببرش مشهد شاید امام او را شفا بده عقیل فکر کرد به مشهد بُردن زن یعنی امید از او بُریدن گفت نه به مشهد نمیبرمش دوره زن گفت در عوض حاجت میگیری عقیل گفت حاجت باید از مریضخونه گرفت از طبیب که اون هم توی شیراز هست اونجا باید میبردمش اگه وسعم میرسید نزدیکتر هم هست فقط حیف که دست ما کوتاهِ از اونجا زن گفت خدا بزرگه توکل کن به او و رفت اما عقیل هنوز حرف میزد: فقط او نیست که مریضِ گاوهای حاجی هم یکی بعد از دیگری مریض میشن میمیرن نه یه علت دیگه هست اونه که باید معلوم بشه
بار بر شانه به خانه برگشت به طویله وارد شد صدای بیبی را شنید: بلکه او علت را معلوم کنه سایهی حاجی خمیده غمگینانه از طویله بیرون میرفت: ها پس یکی را میفرستم دنبالش شاید جمعه بتونه بیاد اینجا بعد در طویله با عصبانیت کوبیده شد بیبی رو به عقیل داد زد سبزی را حالا نیار توی طویله حالا وقت دوشیدنِ نه چریدن اما او نمیدانست که بیبی هنوز مشغول دوشیدن گاوهاست بار را برد ته طویله آنجا که نه گاوی بود نه بیبی بر زمین نهاد و بر آن نشست فوارههای سفید از زیر انگشتان بیبی میریختند سرازیر میشدند داخل سطل آهنی با شُره در پی شُرهای با آهنگ یکنواخت پستان گاو خالیتر میشد و انگشتان بیبی سفیدتر نشسته زیر تن آخرین گاو بود گاوها پنجتا بودند در یک ردیف ایستاده ساق و سر حال صورتهاشان را برگردانده به کومهی پَرپین وحشی زیر پای عقیل نگاه میکردند عقیل گفت پس میبرمش بیرون بلند شد باز بار را بر شانه انداخت از طویله بیرون رفت
نزدیک به پنجرهی طویله ناگهان دختر جنبید پیش از آن که بگریزد عقیل او را دیده بود که از لای درز پنجره به داخل نگاه میکرد حتماً به همان فوارههای سفید به پایین غلتیدنشان شلوار بلند پوشیده بود نزدیک به تنور ایستاد عقیل بار را پشت دیوار طویله پایین آورده بود پرواز نگاه او بود که از روی عقیل گذشت یا لکهی سیاه ابر؟ سر به زیر انداخت صدای گریز پاهای سبک صدای سنگین بیبی از داخل طویله: یکی بیاد عقیل رفت بیبی همچنان نشسته بر سکو گفت تو سطل را ببر عقیل سطل را برد سنگین بود پُر بود و موج شیر بر شیر در آن میغلتید صدای بیبی باز گفت یکی بیاد چند نفری در حیاط پراکنده بودند زن بزرگ حاجی جلو اتاقش بر فرش نشسته موهای یکی از دخترانش را شانه میزد چند بچه دور درخت توت وسط حیاط میپلکیدند میچرخیدند بازی میکردند دو تا عروسهای حاجی با هم از زیر سایهبان در آمدند لباسشان مثل هم بود دو پیرهن همشکل از یک طاقه پارچه عقیل میرفت سطل را بگذارد زیر سایهبان که محل تقسیم شیر بود ردیف دَبهها و بطریها عروسها با هم دویدند به طویله عقیل سطل را گذاشت زیر سایهبان و برگشت عروسها هر کدام از یک سو زیر بغل بیبی را گرفته او را راه میآوردند به سختی تا برسانند به زیر سایهبان
تا عروسها بیبی را ببرند بعد او بخواهد حساب دبههای شیر را به هم مربوط و از هم جدا کند فرصتی برای عقیل هست که روی بار پرپین بنشیند سیگاری بپیچد بعد در فاصلهی دور از پشت دود زن خود را ببیند در چارچوب در اتاق ایستاده پشت سرش تاریکی خاموشی هر دو دستش یک لته از چارچوب در را گرفته بودند تا او بتواند بایستد تن نحیف خود را بر درگاه نگه دارد نیفتد نگاه کند به حیاط عقیل را ببیند لمیده پشت دود روی کومهی سبز کدامشان لبخند زد زن پیرهن آبی پوشیده با نقش گلهای درشت محمدی از این فاصله فقط لکههای سفید پراکنده بودند اما او میدانست که گل هستند درشت و دهن باز کرده گلبرگها در ردیفهای گرداگرد مثل لبهای تُرد دختران اجتماع کرده بودند کی بود آخرین مرتبه که آنها را بوسیدی؟
حاجی گفته بود باید برات زن بگیریم باید سر و سامون بگیری بعد دختری از شهر دیگر برای او آوردند که از بستگان دورِ حاجی بود دختر مریض و ضعیف بود و در همه کار باید با او مدارا میکرد حاجی گفت خوب میشه امروز تو از او مراقبت میکنی بعد که خوب شد او از تو مراقبت میکنه من خودم هم که بالای سر هر دو تون هستم و خدا بالای سر همهی ما تو دیگه یکی از پسرهای من هستی من خوبی تو را میخوام
عقیل نوجوان بود که با حاجی آشنا شد با عدهای از کولیها به این شهر آمده بود برای کار آنها تابستانها میآمدند اینجا در نخلستانها پراکنده چادر میزدند و در پی کار میگشتند فصل چیدن خرما زن و مرد و بچه کار میکردند و از صاحب نخلستان پول و غذا میگرفتند فصل کار که تمام میشد میرفتند عقیل کسی را نداشت پدر و مادرش در حملهای هوایی به دشتهای کُردستان همراه با چند خانوار دیگر کولیها کشته شدند آنها برای یافتن کار به آنجا رفته بودند هیچ کس نفهمید طیارهها از که بودند و به کجا رفتند فقط آمدند عدهای از کولیها را کشتند و رفتند همین آن روز عقیل با عمویش در یک آبادی دور کار میکرد بعد یکی از عمههایش از او نگهداری کرد و به هر کجا رفت او را با خود برد تا این که حاجی او را به وقت کار در نخلستان خود دید و از او خوشش آمد پسر زبر و زرنگ و کاری بود حاجی گفت اگر بخواهی توی خانهی من بمانی همین جا کار کنی و همین جا زندگی بگذرانی میتوانی اگر خوب باشی و امین اتاقی هم توی حیاط برای خودت میسازی و میمانی برای کمک به کار گاوها و به کار نخلها عقیل گفت میمانم ماند همچنان مانده بود و کارگر امین حاجی شده بود اما فقط کار و کار شب و روز در مقابل اندک پولی خورد و خوراک خود و زنش با اهل خانه بود پوشاک هم برای آنان تهیه و دوخته میشد مثل بقیهی افراد حاجی به او پول زیاد نمیداد چون نمیخواست تشویق به رفتنش کند فکر میکرد اگر عقیل آنقدر پول داشت که میتوانست در جای دیگر یک زندگی تازه بنا کند میرفت اما به کجا؟ خود او که از این بابت مطمئن نبود اینجا خانهای داشت امنیت داشت حاجی و اهل خانه با او مهربان بودند جوان که بود برای او عروسی گرفتند ساز و آواز و رقصیدن زنش یکی دو سال اول خوب بود دل به عشقورزی میداد هر گاه عقیل هوس میکرد زن با خنده رخت از تن درمی آورد اما بعدها: مریضم توان ندارم آخرین بار کی بود که عقیل تن به تن زن ساییده با لذت بود؟
یکی از مردان همسایه به او گفت او را ببر به شیراز اونجا مریضخانه هست طبیب و دوا هست خوبش میکنن دومرتبه سالم میشه عقیل گفت اگه میتونستم که خوب بود حاجی گفت گوش نده به این یاوههای مردم زن تو نیاز نداره به مریضخانه فقط نیاز داره به مراقبت از جانب تو و شفا از خدا عقیل همهی کوشش خود را برای مراقبت کرده بود اما خدا تا به حال قدمی برای او برنداشته بود هنوز بیبی گفت صبر داشته باش وقت فرستادن رحمت را خود او باید معلوم کنه نه بندهها عقیل صبر کرده بود تا این که حالا کار از کارش گذشته دل بسته بود به دختر حاجی دختری که بزرگهای خانه او را دوست نداشتند چون از همان اول مثل بچههای جِنزده به هر چیزی کار داشت میخواست از همه کار آدمهای بزرگ خانه سر در بیاورد با آن گوشهای تیز و نگاهی که دنبال نادیدهها میگشت بچهها دور او جمع میشدند چون همیشه چیزهای تازه و سرگرمکننده برای آنان داشت اما از شَر شیطنتهای او مادرش هم در عذاب بود: کاش تو میمُردی من از شر تو خلاص میشدم مادرِ دختر از طایفهی حاجی نبود غریبه بود شمالی بود هیچ کس نمیدانست که حاجی او را در مشهد ملاقات کرده تا روزی که غریبهای در زد زنی با بچهای در قنداق گفت حاجی مرا در مشهد صیغه کرد این هم بچهی اوست گفت سه هفته هست دارم میگردم اینجا را پیدا کنم کردم بیبی و زن بزرگ حاجی میخواستند زن هر چه زودتر از اینجا برود نماند اما زن گفت جایی برای رفتن و ماندن ندارد با این بچه زن سفید و خوش بر و رو بود حاجی دل به ماندن او داشت و بالاخره او را عقد کرد اتاقی در حیاط برایش ساخت و زن ماند با دخترش که بزرگ و بزرگتر میشد و مثل پرندهی وحشی بیقرار که بیش از همه نفرت بیبی را برمیانگیخت
بیبی مادر حاجی بود پیر خانه بود تنها کسی بود که حاجی برای انجام کارهایش با او مشورت میکرد اصلاً بیشتر اوامر از جانب او صادر میشد او بهتر از هر کسی مصلحت خانه و خانواده را میفهمید میدانست برای رفع هر مانعی چه باید کرد هیچ کس حق و جرأت نداشت روی حرف او حرفی بیاورد از کارهای مهم او یکی این بود که گاوها را او میدوشید و دیگر این که در سایه توی حیاط مینشست کتاب دعا میخواند میگفت برای برقرار بودنِ خانواده دعا میکند بچهها باید احتیاط میکردند آزاری به بیبی نرسانند اگر خطایی از بچهای سر میزد او مدتها در کمین میماند تا همچنان که نشسته در یک وقت مناسب بچه را دستگیر و کتک بزند یک بار دختر پسربچهای را که از بیبی کتک خورده بود به پشت بام برده او را واداشت کیرش را بیرون بیاورد از همان بالا از لبهی پشتبام بشاشد بر سر و کلهی بیبی که در سایهی کنار دیوار به دعا خواندن مشغول بود غروب آن روز حاجی دختر و آن پسربچه را به درخت بست شلاق زد هر وقت حاجی دختر را میزد نه مادر دختر حق نزدیک شدن و دخالت داشت نه عقیل که ضربهها انگار بر تن او فرود میآمدند درد میکشید و جرأت بیان نداشت
حاجی گفت اگه شوهرش بدیم؟ بیبی گفت برمی گرده از این چشمدریده هر چه بگی برمیآد حاجی گفت میدمش به کسی که از اینجا دور باشه خیلی دور بیبی گفت برش میگردونن فایده نداره این توی هر خونهای بره بعد از مدتی میفهمن که شومِ که خونهخرابکنه باید پسش بیارن میآرن حاجی پرسید پس چاره چیه؟ عصر بود بیبی و حاجی توی حیاط در گوشهای دور از دیگران نشسته بودند کسی صدایشان را نمیشنید مگر عقیل که قلیان را برای آنها چاق میکرد و صدای درونش میگفت او را بدهید به من آرامش میکنم او را سر راه میآورم یا اصلاً دورش میکنم از اینجا دور میشویم و هرگز نه خودم پس میآیم نه او را پس میفرستم صدایی میگفت فکرش را نکن نمیشه حاجی حاضر نبود به هر قیمت عقیل را از دست بدهد او بزرگترین کمک خانواده بود پُرزورترین مرد خانه که هر چه از او میخواستی میکرد
حاجی دو تا پسر بزرگ هم داشت اما کار آنها بیشتر شبانه بود میرفتند به شط با قایقهاشان اجناس قاچاق جابهجا میکردند و روزها که در خانه بودند کاری نمیکردند به جز استراحت
پس چه کند عقیل با این عشق که جانش را از ریشه میسوزاند خاکسترش میکند؟
اگه میشد که تو یه زن جوون و سالم بگیری
پس تو چی؟ تو که هنوز زنِ من هستی زنده هستی
پشت به زن روی لحاف دراز کشیده بود یک دست زن از زیر لحاف به بیرون سُرید آرام بر بازوی مرد نشست گفت ها زنده هستم هنوز
از چیز دیگه گپ بزن اگه که باید
خسته شدی امروز
نه
غروب که مرغا توی کُله نمیرفتن دیدم که چه سختی کشیدی عقیل هیچ نگفت زن گفت اشکال از مرغا بود یا از اون دختر که نمیگذاشت مرغا برن توی کُله
من با او کاری ندارم یه دختریِ مثل بقیه دخترای حاجی
اما نمیگذاشت مرغا برن توی کُله هی جلو اونها بازی درمیآورد تو را اذیت کرد
اذیت نبود بازی بود
زن دست کشید روی بازوی او به مهر دست پایین سُرید لغزید روی تن لمید روی شکم انگشتی از لای درز پیرهن داخل شد پوست را لمس کرد روی پوست گردید کوشید پایینتر رود دست داخل شد اما عقیل تکانی به خود داد انگشتهای زنانه مدتی بیحرکت شدند و باز بر پوست تنِ مرد غلتیدند
خُب اگه یه زن خوبِ خیلی خوب میتونستی بگیری بد نبود
بعد چه میشد مثلاً
دیر نشده هنوز
یعنی تو راضی هستی اگه من زن بگیرم
اگه من را ول نمیکنی اگه دورم نمیاندازی
من تو را ول نمیکنم تا وقتی زنده هستم آیا این واقعاً همان حسی بود که عقیل در دل داشت؟
زن گفت کسی را نشونکردهی عقیل برگشت سوی او نگاهش کرد گفت کی
اگه حاجی دخترش را به تو میداد
دختر حاجی کدام
همون که تو خاطرش را میخوای
نه نمیخوام
بهت نمیده نه نمیده
تو را به مشهد میبرم اونجا امام تو را شفا میده میبندمت به ضریح
اما اگه از خواهر حاجی خواستگاری کنی
نمیکنم نمیخوام
کاش من میمُردم کاش مُرده بودم مثل اون گاو که مُرد و راحت شد
باید به ملا عزیز بگیم این دفعه یه دعای خوب هم برای تو بنویسه
ملا عزیز اومد
دختر بود که خبر را داد پیش از آن که تقهای به در نواخته شود حاجی و بیبی بر صندلیها روبهروی هم زیر درخت وسط حیاط نشسته بودند در سکوت به هم نگاه کردند بعد هر دو نگاهشان رفت سوی دختر که با پاهای لُخت و سر لُخت در گوشهی حیاط نزدیک به تنور روشن منتظر ایستاده بود روز جمعه بود
صبح زود پیش از آن که کسی به حیاط بیاید عقیل از پنجرهی طویله دختر را دیده بود که مادرش او را به حمام میبرد عقیل بیرون نیامد خود را به تمیز کردن طویله مشغول کرد و آنقدر همانجا پلکید تا دختر با مادرش از حمام برگشتند تنِ دختر برهنه بود زیر یک حولهی سبز دوید با خنده در گوشهای ایستاد از گوشهی چشمها به پنجرهی طویله نگاه کرد ناگهان طوری که مادر نبیند حوله را از تن رها کرد حوله افتاد روی زمین و عقیل زیباترین اندام انسانی را دید ساخته از نرمترین گِل دنیا که تو را سوی خود میخواند که عقیل اگر مانع نداشت میدوید در آغوشش میگرفت برای همیشهی همیشه اما دختر فوری خم شد حوله را برداشت پیچید دور تن باز دوید رفت گُم شد توی اتاق و بیرون نیامد تا ساعتی بعد تا حالا که بیرون دویده خبر آمدن ملا عزیز را داد فقط با یک تا پیرهن بود
آتش از دهنهی تنور زبانه کشید عروسهای حاجی دور و بر تنور میپلکیدند یکی چانه پهن میکرد و یکی به آتش میرسید صدای چند تقه بر در حیاط شنیده شد سکوت ناگهان حاجی از روی صندلی جهید: یکی بیا این دختر را ببره لباس تنش کنه این جور لخت و پتی ایستاده اینجا صدای زنی گفت پس مادرش کجاس حاجی رو به یکی از اتاقها فریاد زد هی تو بیا دخترت را ببر لباس تنش کن مادر دختر از اتاق بیرون آمد به طرف دختر که داشت به چی میخندید دست او را گرفت کشید برد توی اتاق بیبی گفت حالا یکی بره در را باز کنه باز چند تقهی دیگر حاجی گفت خودم میرم رفت به طرف آن در حیاط که رو به بیابان بود بعد برگشت و ملا عزیز با عبای قهوهای عمامه سبز یااللهگویان دنبال او میآمد صدای سلام گفتن چند دختر و چند بچه از اطراف ملا جواب نداد فقط با تبسم نگاه میکرد و سر تکان میداد حاجی ملا را به صندلی خالی هدایت کرد بیبی گفت یکی چای بیاره عقیل آمد سلام کرد دستهایش را زیر شیر آب شست رفت به مطبخ با سه استکان چای در سینی برگشت حاجی و بیبی توی گوش ملا پچپچ میکردند: توی همین مدت بیست و یک روز دو تا از گاوها مُردن فقط پنج تا دیگه مونده آخه این چه مرضیِ دستم به دامنت ملا و ملا گفت دست ما به دامن الله چشم بد از هر مرضی بدتره عقیل چای را بین آنان تقسیم کرده همان دور و بر ایستاده بود برای انجام فرمان بعدی بیبی گفت برو خودت از نزدیک گاوها را ببین و رو به عقیل گفت ملا را ببر به طویلهی گاوها را ببینه عقیل آماده برای رفتن به سوی طویله شد ملا هنوز چایش را سر میکشید گفت میبینیم بله حاجی بلند شد به طویله رفت انگار میخواست بزند زیر گریه بیبی توان راه رفتن نداشت چند سالی میشد که توانش رفته بود اگر میخواست به جایی برود باید بُرده میشد تنِ لَخت سنگینش توسط عقیل یا عروسها کشیده میشد
ملا استکان خالی چای را به عقیل داد برخاست آماده برای رفتن به طویله عقیل او را هدایت کرد گاوها ایستاده علوفه میچریدند حاجی لابهلای گاوها میپلکید و آنان را بر انداز میکرد ملا کمی جلو رفت به گاوی نزدیک نشد به صورتها و چشمهای آنها خیره شد گفت به نظر نمیرسه اشکال از خودشون باشه نه از خودشون نیست اینها که ماشاالله ساق و سرحالند برگشت به حیاط: از خود گاوها نیست نه نیست
دختر انگار که از چنگ کسی گریخته از اتاق بیرون پرید شلوار بلند پاهاش را پوشانده بود مقنعه هم بر سر بسته موهاش پنهان بود ملا در گوش بیبی چیزهایی گفت و خود بر صندلی نشست عقیل حواسش به دختر بود که دویده بود به طرف تنور و اولین نان بیرون آمده را برداشته و رفته بود
بیبی گفت عقیل میدونه سینیها کجاست رو کرد به عقیل گفت ملا یک سینی بزرگ میخواد که بتونه زیرش آتش روشن کنه عقیل بدون حرف به مطبخ رفت و با یک سینی گرد مسی برگشت پرسید این خوبه؟ ملا گفت خوبه بیبی گفت بذارش اینجا عقیل سینی را گذاشت کنار پای بیبی ملا گفت یه مقداری خار خشک بیارید بیبی گفت کنار نهرِ آب بوتههای زیادی هست از خار؛ بنا بود عقیل بکنه بیاره برای سوخت تنور؛ هنوز که نکندی عقیل؟ و پیش از آن که جوابی بشنود گفت نه نکنده عقیل گفت هنوز نه بیبی اما هیزم خیلی آوردم دیروز ملا گفت آتش خار بهتر عیان میکنه بیبی گفت شنیدی عقیل؟ برو بوتهها را بکن بیار عقیل رفت به طرف بیل که در گوشهای تکیه به دیوار داشت ملا گفت همهی اهل خانه را خبر کنید همه از ریز و درشت بیبی رو به اتاقها که دورتادور حیاط بودند فریاد زد هی دخترا و زنا بیاین بیرون برادرهاتون و بچهها را هم پیدا کنین هر جا هستن هر که هست پیدا کنین بیارین اینجا و رو به ملا پرسید هر که هست؟ عقیل بیل بر دوش آمد کمی از توتون بیبی بردارد بپیچد که شنید ملا گفت هر کی هر جور با گاوا سر و کار داره یا هر جور نگاه میکنه به گاوا خصوصاً به وقت دوشیدن عقیل کمی توتون برداشته لای کاغذ گذاشت بیبی داد زد این دختره را هم بیارین این هیز چشمدرشت که وقت دوشیدن از درز پنجره زُل میزنه به دستهام صدای زنی گفت به دختر من بیبی؟ عقیل از دررو به نخلستان بیرون رفته بود و دود سیگار دور او در هوا میگردید رسید به بوتههای خار کنار نهر که هنوز خالی بود بوتهها خشک بودند پاچههای شلوار را چند تا بالا زد با ضربههای تیغهی بیل خارها را کند ملا یک کومه هیزم بزرگ از بوته خار خواسته بود برای چه؟ هنوز کسی نمیدانست آفتاب امروز خیال بیرون آمدن نداشت انگار آسمان پُر بود از ابرهای پیوسته و پراکنده تکههای سفید روشن رنگ عوض میکردند تا بشوند همرنگ بقیه همه خاکستری غلیظ پاییز بود کومه خار ذره ذره بزرگ شد عقیل بند بلندی را که همیشه در جیب داشت درآورد پیچید دور بوتهها یکدستهشان کرد بیل بر شانهای و کومه بر شانه دیگر برگشت
دخترها پسرها عروسها نوهها زنهای حاجی زن عقیل بیبی و خود حاجی همه وسط حیاط ایستاده بودند منتظر خواهر حاجی هم که مدتی بود از شوهرش طلاق گرفته به خانهی حاجی آمده بود مشغول بر پا کردن منقلی بود با نشاندن آجرهایی در چهار طرف
خواهر حاجی زنی بود جوان و بلندبالا از عقیل خوشش میآمد یک بار به وقت علفچینی کنار شط به عقیل گفته بود چرا یه زنِ دیگه نمیگیری؟ عقیل گفت کسی به من زن نمیده زن گفت چرا میده اگه تو خودت آستین بالا بزنی مرد پرسید کی مثلاً؟ زن گفت تو مرد خوبی هستی من خودم حاضرم زنت بشم
خواهر حاجی سینی را پشت و رو گذاشت روی منقل بیبی گفت آها بوتهی خار هم رسید سینی را بردارین تا عقیل بوته را بذاره داخل منقل ملا عزیز نشسته روی صندلی انگار با خود اما بلند گفت عجب عجب کیسهی دعا را از روی شانهی بچه درآورده باز کرده بعد هم کلام خدا را پاشیده روی زمین؟ مادر دختر قدمی به سوی دخترش برداشت گفت نه بچهی من نبوده نکرده بیبی گفت خوبه خودت بودی شنیدی زن همسایه چه میگفت بچهش چه گفت مادر دخترش را از پشت گرفت به خود فشرد عقیل آماده برای آتش زدن بوته بود ملا گفت توکل میکنیم به او تا به ما چی بگه و از بیبی پرسید همه هستن؟ بیبی گفت عقیل؛ همه هستن؟ عقیل کبریت در دست پا شد ایستاد نگاهی به آدمها که گرداگرد درخت ایستاده بودند انداخت دو تا پسر بزرگ حاجی هم پشت سر زنها و بچههاشان ایستاده بودند نمیدانستند موضوع چه هست عروسها نان پختن را نیمهکاره رها کرده بودند ملا کیف خود را از روی زمین برداشت در بغل گذاشت در داخل کیف دنبال چیزی گشت و یافت یک تخممرغ سفید آن را لای دو دست گرداند قدم به سوی میانه جمعیت گذاشت جمعیت تکان نخورد فقط خیره شد به تخممرغ ملا گفت اول بچهها کسی مقصود او را نفهمید باز گفت اول بچهها بیایند پیش نوهها خواهرزادهها و بچههای قد و نیمقد حاجی پیش آمدند دختر هنوز چسبیده به دامن مادر بود ملا گفت بسم الله الرحمن الرحیم آتش بزن عقیل بوته را آتش زد بوته گُر گرفت زبانه کشید ملا تخممرغ را به دور سر هر بچهای میگرداند و چیزهایی زیر لب میگفت ورد میخواند به هر بچه هم چیزی میگفت یا میپرسید به مهر و با لبخند بعد: اگه حاضره سینی را بگذارید روی آتش عقیل سینی را گذاشت روی آتش تخممرغ به دور سر همهی بچهها گردانده شد غیر از دختر ملا گفت حالا شما برید کنار خیره شد به دختر نه با لبخند گفت حالا تو مادر دخترش را آرام هل داد به طرف ملا دختر از ملا نترسید پیش آمد ملا گفت خدا حفظش کنه بزرگ شده خیلی اشارهای به اطراف کرد گفت شبیه به هیچ کس نیست تخممرغ را دور سر او چند بار چرخاند ورد خواند بعد با تخممرغش به مادر نزدیک شد آن را دور سر او هم گرداند پرسید چرا فقط همین بچه را داری؟ زن گفت خدا بیشتر نداد ملا به زن بزرگ حاجی رسیده بود او بچههای زیادی داشت که دور و برش ایستاده بودند تخممرغ را دور سر او گرداند پرسید این دو آقا فرزند تو نیستند گفتی زن بزرگ حاجی گفت بله گفته بودم که پسرها از اون زن مرحومهی حاجی هستند ملا گفت خدا حفظشون کنه تخممرغ را دور سر آنها هم گرداند نوبت به زن عقیل رسید ملا در حالی که تخم مرغ را دور سر او میگرداند گفت بلکه دوای درد تو هم از سر این تخم بیرون بریزه شفا پیدا کنی نفر بعد خواهر حاجی و سرانجام تخممرغ دور سر خود حاجی و بیبی هم گردانده شد سینی مسی حالا داغ شده سرخ میشد ملا آمد به سوی عقیل تخممرغ را به دور سر او گرداند بعد ایستاد بالای سر آتش چیزهایی به تخممرغ گفت و با ضربههای آرام میخی که آن هم از داخل کیف بیرون آمده بود یک سوراخ در پوست تخممرغ کَند دختر سرفه کرد خواست به جایی بجهد اما از نگاه تُند ملا ترسید ملا تخممرغ را وارو کرد رو به پایین سفیده بیرون زد ریخت روی سینی کمی هم بر گوشهی دیگر بچهها سر کشیدند که ببینند سفیدهها در دو جا جز و ولز کردند پختند ذرهذره سوختند سیاه شدند سیاههها خشکیدند ملا نشست گفت صبر کنیم آتش بخوابه آتش خوابید تمام شد ملا خیره شده بود به دو لکهی سیاه روی سینی تا مدتها در سکوت بعد خم شد پشت انگشت به لبهی سینی زد گفت سرد شده بلندش کن بگیرش جلو چشمام مراقب باش زخم نزنی به نشانهها به عقیل گفته بود یا اصلاً عقیل باید این کار را میکرد؟ عقیل با احتیاط دو لبهی سینی را از دو طرف گرفت هنوز داغ بود چفیه را از دور گردن باز کرد و با آن لبههای سینی را برداشت بلندش کرد و انگار آینه است گرفت جلوی روی ملا که هی نگاه میکرد به لکهها و آنها را مطابقت میداد با چشمان آدمها که دور او پراکنده بودند میبینی دو تا چشم آمده بیبی گفت ها میبینم دو تا چشم سیاه درشت حاجی هم سر در سینی کشید گفت عجب ملا باز خیره میشد به لکهها دنبال چیزی میگشت دنبال تشابهی بین لکهها و چشمان افراد همه زل زده بودند به چشمان خود ملا که نگاه جستجوگرش میگشت دنبال یک قربانی تا گناه مرگ و میر گاوها را بریزد سر او پیدا کرد از روی صندلی برخاست رفت سوی دختر سینی در دست عقیل گردانده شد طوری که ملا همچنان بتواند لکهها را بر آن ببیند دختر خود را عقب کشید مادرش پیش آمد او را از پشت به خود فشرد چشمان درشت سیاه دختر دودو زدند دنبال راهی برای فرار از نگاه ملا گشتند ملا برگشت بر صندلی نشست گفت پیدا شد بیبی گفت میدونستم و رو به یکی عروسها گفت چای بیارین سینی هنوز چون آینهای در دستهای عقیل بود حاجی آمد جلوتر نگاهی به لکهها و نگاهی به چشمان دختر انداخت گفت پیدا بود مادر دختر گفت چی شده همه زل زدین به دختر من مگه چه کار کرده؟ ملا گفت هیچ خواهرم چیزی نشده بفرمایید برید به اتاقتون حاجی گفت برین تمام شد حالا هر کی بره دنبال کار خودش زن بزرگ حاجی و بچههاش دنبال او رفتند پسرهای حاجی گُم شدند پشت در اتاقهاشان ملا گفت منقل و سینی هم کارشون تمام است جمع کنید عقیل سینی را برد گذاشت کنار تنور و باز چفیه را به دور گردن انداخت دختر با مادرش به اتاق خود رفته بودند خواهر حاجی آجرهای منقل را جمع کرد گاهی نگاهی به عقیل میانداخت صورتش باز و خوشحال بود ملا چند تا چای دیگر سر کشید صبحانه برایش آوردند خورد مرتب چیزهایی در گوش بیبی و حاجی میگفت که حالا هر دو نگاه میکردند به سمت اتاق مادر و دخترش
روز بعد روزهای بعد هم بیبی و حاجی هرگاه فرصت مییافتند آمد و شد حتی حرکات ریز دختر را زیر نظر داشتند مثل حالا که دختر و مادرش تازه از کار ملافهشویی برگشته بودند مادر ملافههای خیس را در یک سبد ریخت و به دختر داد که ببرد به پشتبام عقیل داشت قسمتی از دیوار گلی دور پشتبام را تعمیر میکرد دختر در زیر نگاه بیبی و حاجی به پشتبام آمد زنبیل را زیر بند رخت گذاشت و مشغول به پهن کردن ملافهها شد عقیل سعی کرد به او نگاه نکند دختر گفت اگه بخوای من را بدزدی عقیل گفت حرف از دزدی و از فرار نزن دختر گفت پس میخوای چه کار کنی بعد از مکث طولانی عقیل گفت بذار ببینم عجله نکن دختر پرسید پس کی؟
هنوز نمیدونم تا بعد
اگه تفنگ میخوای من جاشون را بلدم
نه توی این خونه تفنگی نیست پیش کس دیگه هم حرفش را نزن حالا برو
عقیل میدانست پسران حاجی در کار خرید و فروش تفنگ غیرقانونی هم هستند اما نمیخواست بداند
باید ملافهها را پهن کنم
یا به کشتن و کشته شدن فکر کند او میخواست زنده باشد زنده ببیند از عاشقی خود لذت ببرد
دختر در سکوت ملافهها را بر بند رخت جا داد و پیش از آن که برود گفت اگه خواستی بدونی من به تو میگم فقط به تو میگم
نه نمیخوام
او در زندگی حتی یک بار تفنگی حمل نکرده بود نخواسته بود نمیخواست تا روزی که حاجی به او گفت پسرها به کمک تو احتیاج دارند کار سختی نیس عقیل پرسید چی؟ حاجی گفت فردا دوچرخه را بیرون بیار دستی به سر و رویش بکش خودت هم تمام روز کاری نکن خسته شوی استراحت کن
امروز کسی به عقیل کاری نداشته باشه بذارین بخوابه خوب خستگی در کنه
چرا من؟
نه این که کار پسرا روی شط هست اگه شبانه توی بیابون دیده بشن تهمتها و جُرمهای دیگه بسته میشه به اونا که برای کارشون خوب نیست صلاح نیست البته که دیده نمیشن دیده نمیشی عقیل گفت شاید برای من هم خوب نباشه حاجی گفت موضوع تو فرق میکنه تو برای ژاندارمها آشنا نیستی چیزی نمیشه اگه شد بیرون کشیدن تو برای من راحتترِ خیلی راحت اصلاً دلواپس نباش بعد حاجی به او وعدهی پاداش خوبی داد وسوسهش کرد وسوسه شد
میفرستمت به مشهد سری بزنی درمان درد زن تو به همین دو کارِ عقیل پرسید دو کار؟ حاجی گفت اول انجام کار فرداشب بعد بردنِ او به مشهد یک هفته آنجا بمانید کافیِ
به خود گفت پاداش بهتری از او طلب میکنم
آن روز بعد از صبحانه پسرهای حاجی سوار بر موتورسیکلتهایشان شدند هر کدام به سویی رفتند به کجا؟ غیر از بیبی و حاجی کسی نمیدانست
عقیل دوچرخه را از توی انبار بیرون کشید آن را از در رو به نخلستان بیرون برد به تنهی درختی تکیه داد پارچهی بزرگی که همراه داشت در آب نهر خیس کرد آن را چلاند شروع کرد به تمیز کردن میلههای دوچرخه از بالا تا پایین مدت زیادی بود کسی بر آن سوار نشده بود زمانی عقیل یا پسران حاجی با همین دوچرخه بعضی امور خرید و حمل و نقل را انجام میدادند اما بعد که پسرها موتورسیکلتدار شدند دوچرخه به انبار فرستاده شد نوبت به روغنکاری زنجیرها رسید دوچرخه را وارو نشاند هی روغن ریخت و رکاب را گرداند بعد باید چرخها را باد میکرد باز آن را به حالت عادی بر زمین نشاند مشغول به کار پُمپزنی شد حس کرد کسی دارد از لای شاخهها نگاهش میکند اعتنا نکرد حالا باید ترک آهنی مخصوص حمل بار را بر دوچرخه میبست پمپ و روغندان را به انبار برد و با ترک آهنی که باید بسته پیچ میشد برگشت صدایی از لای شاخهها انگار پرندهای سخن گفته باشد گفت بذار کمکت بکنم پرنده از لای بوتهها بیرون آمد دختر بود شلوار بلند پوشیده روسری به سر بسته با لبخندش عقیل گفت نه برو از اینجا دختر گفت کمک میخوای من بلدم دوچرخه را بگیرم ببین دوید آمد از پشت درخت میلهی دوچرخه را گرفت کشید کوشید آن را چسبیده به درخت محکم نگه دارد عقیل گفت باشه همونجور بگیر و خود به بستن ترک ادامه داد پیچها را در مُهرهها میانداخت میپیچاند تا ترک سفت و محکم شد دختر گفت حالا من را سوار دوچرخهت میکنی یک دور بچرخونی؟ عقیل گفت کجا؟ دختر گفت همین جا میشینم خواست بپرد روی ترک عقیل گفت نه دختر غمگین نگاهش کرد گفت تو را به خدا فقط یه دور کوچک به کسی نمیگم به هیچ کس لبها را جمع کرد آه از آن لبها که دل عقیل را این جور میلرزاندند گفت اگر به کسی حرفی نمیزنی دختر خوشحال گفت پس تو دوچرخه را محکم بگیر تا من بپرم بالا عقیل پرسید اگه مادرت ببینه؟ دختر گفت مادرم نمیبینه رفته خونهی صدیقه بندانداز زود برنمیگرده عقیل پرسید خونهی صدیقه بندانداز؟ دختر گفت بابا به او پول داد که امروز بره خونهی صدیقه صورتش را بند بندازه؛ من هم وقتی زن بشم میرم صورتم را بند میاندازم؛ تو دوست داری؟
عقیل بر دوچرخه سوار شد پاهاش روی زمین بود هنوز گفت بپر بالا دختر سبکبال پرید بالا خود را بر ترک جای داد گفت حاضر عقیل نگاهی به اطراف انداخت دوچرخه را کمی راه برد به باریکهی راه که رسید گفت سفت بشین خود را بر زین جای داد و راند دختر خندید باد شاخ و برگ اطرافِ راه را تکانتکان میداد دختر به شادی جیغ کشید تندتر برو تندتر عقیل گفت آروم باش دختر بلندتر خندید دوچرخه میرفت عقیل فکر کرد ای کاش میتوانست همین طور برود دور شود از اینجا با او
برو جایی که دیگه برنگردیم
کجا؟
از توی بیابون برو دور برس به شهر که از اینجا دوره که هیچ کس نمیتونه آدم را پیدا کنه
نه به بیابون نمیرم بابات اونطرفهاس اگه ببینه
ترسو
خفه شو
اگه یه قایق داشتی من را سوار میکردی به کجا میبردی؟
مگه تو دلت میخواست با من میاومدی؟
به هر کجا هر چه دورتر بهتر
راه در ته خط به شط میرسید دوچرخه توقف کرد بر ساحل گِلی چند تا قایق ولو افتاده بود که دو تا از آنها قایقهای پسران حاجی بودند
ببین قایق هم اینجا حاضر و آماده
عقیل به او اعتنا نکرد راه را دور زد راند راه آمده را برگشت از روی دستانداز که میگذشتند دختر جیغ میکشید دستهایش از پشت کمر عقیل را بغل کردند یکی از دستها آرام دنبال درز پیرهن او گشت یافت انگشتان زنانه از لای درز پیرهن رفتند داخل پوست تن را لمس کردند مرد لرزید ناخودآگاه از مغز سر تا انگشتهای پا دختر سر چسباند به کمر او که میراند تا برگردد برسد به انبار رسید تن از روی زین پایین آورد پاها بر زمین گفت بپر پایین دختر دستها از پشت بر شانههای او پا شد ایستاد روی ترک دوچرخه لرزید داشت میافتاد: مراقب باش دختر پرید پایین عقیل هم از روی دوچرخه پایین آمد: حالا برو همچنان به او نگاه میکرد دختر لباس خود مرتب کرد آماده شد برای دویدن سمت خانه با خنده اما پیش از آن که شروع کند به دویدن با پوزخند خیره شد به چشمان عقیل گفت یه مردِ ترسو
مرغها و مرغابیها ترسیدند پیش از هر کس آنها صدای موتورسیکلت را شنیدند همراه با پرندگان دیگر خانگی توی حیاط از اینسو به آنسو دویدند برگشتند بعد صدای موتورسیکلت از پشت در شنیده شد عروسها دو لتهی در را از هم گشودند موتورسیکلت که پسر بزرگ بر ترک آن نشسته بود داخل شد طول حیاط را طی کرد بچهها اول خود را کنار کشیدند بعد دویدند دنبال آن که به انبار رفت حاجی گفت برین از اینجا دور شین و خود به انبار رفت دختر و خواهر حاجی با بستههای علف بر سر از دررو به نخلستان وارد شدند بارها و داسها را پشت در طویله انداختند مادر دختر از مطبخ درآمد دختر با گریه سوی مادر دوید گفت خسته شدم مادر لیوانی آب به او داد گفت بخور و همین جا بشین خستگی در کن عزیزکم
اگر او زن من باشد نمیگذارم این طور کار کند خسته شود نه نمیگذارم چون او برای کار زاده نشده بلکه برای در آغوش کشیدن و بوسهبوسه بر اندامش زدن از شکم مادر درآمده است
عقیل؛ بیا به مهمونخونه
رفت به میهمانخانه حاجی داشت دراز میکشید بر رختخواب: جلوتر بیا عقیل رفت جلوتر حاجی گفت بشین عقیل نشست حاجی پرسید تو یادت هست چندتا درخت مجنون پشت قبرستان هست؟ عقیل گفت انگار فقط یکی بود حاجی گفت ها فقط یکی عقیل خوب به یاد داشت که چند سال پیش چیزی زیر آن مجنون چال کرده بود سالی که یکی از پسربچههای حاجی مُرد پسربچه را در پنج شش سالگی ختنه کردند طبیب گفته بود باید استراحت کند به جاهای کثیف نرود اما پسربچه در زمانی که هنوز زخم داشت ورجهوورجه زیاد میکرد حتی با بچههای دیگر تن به آب کثیف نهر میزد تا این که زخم او چرک کرد وَرَم گُنده شد پسربچه به رختخواب افتاد درد کشید تا ماهها بعد که طبیب آمد گفت چرک رفته به قلبش مگر خدا کمک کنه که دیگه از طبیب کاری ساخته نیست دیر شده گذشته بیبی گفت برین دنبال ملا عزیز بیاد این بچه را درمان کنه ملاعزیز آمد زخم پسربچه را نگاه کرد دُعا نوشت نوشتهها را فرو کردند داخل یک کیسهی سبز آویختند به شانهی بچه ملا گفت صبر کنید تا ماه محرم و صفر تمام بشه هر طور شد همانی بوده که خدا میخواسته یک گوسفند زمین بزنید سرش را اما نبرید تا من برسم اواخر ماه صفر پسربچه مُرد او را به خاک سپردند و یک روز جمعه گوسفندی در حضور ملا سر بریدند وقت ناهار حاجی گفت چه بکنیم این بلا به جان پسرهای دیگه که باید به زودی ختنه بشن نیفته؟ ملا همچنان که غذا میخورد پرسید چندتا توی راه ختنه کردن داری؟ حاجی گفت نقداً دو تا ملا گفت دو تا مرغ بگیرید پا ببندید یکیش را من میبرم برای مردم مُستحق دیگری را یک مرد بالغ میبره پشت قبرستان کنار مجنون میایسته کلهی مرغ را با دستهاش از تن جدا میکنه بعد جسد را چال میکنه زیر درخت صبح پیش از طلوع این کار بشه صوابش بیشتره از همان اول معلوم بود که آن مرد بالغ کسی جز عقیل نیست گفته بود نمیتوانم یا نگفته بود؟ باری هرگز آن احساس شومِ لحظهای که کلهی مرغ را لای انگشتها گرفته بود از یادش نرفته بود با یک دست تن و با دست دیگر کلهی حیوان را گرفته با قوت تمام دستها را از هم گشود کله از تن جدا شد خون پاشید روی لباس او تن بیسر مرغ بر زمین پرپر زد افتاد توی گودال
این بار هم قربانی داریم حاجی حیوانی چیزی؟
گودال کنده شده آماده است پسر گورکن کند گفتیم یک گوسالهی مُرده از مادر زاده شده برای دفع بلای بیشتر ملا گفته بیاریمش اینجا زیر بید چالش بکنیم برای حال درخت هم خوبه پُرپُشتترش میکنه پول خوبی به او دادیم گودال کمی آنطرفه زیر درخت رو به قبله که بایستی درست رو به قبله بعد ده قدم میشمری میری که جلوت ظاهر میشه خودش تو دلواپس چیزی نباش فقط محموله را بر ترک دوچرخه میبری میاندازی داخل گودال خاک میپاشی روش تا باز بشه همسطح زمین عقیل پرسید محموله چی هست؟ حاجی گفت حالا که نه بعد از نصف شب که کسی اونطرفا نیست اگرچه هیچ وقت هیچ کس اونطرفا نیست تو دلواپس نباش عقیل گفت غیر از ژاندارمها حاجی گفت نه امشب بارون میآد خبری از اونا هم نیست اصلاً خوف به دلت راه نده کار تو فقط حمل و دفنِ نه چیز دیگه اگه هم یکوقت خدای نکرده کسی سر رسید تو پسر گورکن را خبر کن بگو با او حرف بزنن اما خاطرت جمع چیزی که بد باشه پیش نمیآد عقیل پرسید محموله چه هست؟
ورود دختر و مادرش به اتاق مکالمه را قطع کرد زن لگن در دست داشت و دختر آفتابه را آنها را گذاشتند پایین رختخواب حاجی گفت آب داغ به همین زودی حاضر شد؟ زن گفت کمی هم گلاب ریختم توی آب صورت زن بندانداخته و تمیز انگار همین حالا حاضر برای عشقورزی بود دختر ایستاده به پدر نگاه میکرد حاجی گفت چیزهایی دارم برای شما اشاره کرد به بستهای که توی تاقچه بود دختر خیز برداشت بسته را برداشت کاغذش را باز کرد حاجی به زن گفت این مال توست دختر گفت پیرهن خواب سفید زن گفت قشنگه به ناز و به شهوت گفته بود دختر گفت وَه چقدر دکمه داره سرتاسر مادر پیرهن را از دست دختر بیرون کشید گفت مال منِ حاجی گفت و برای تو از داخل کیف چند اسکناس درآورد به دختر داد گفت بچهها را ببر به دکان زینال هر چه میخواهی برای آنها و برای خودت بخر هر چه میل داری زن لبخند زد گفت بابا را بوس کن دختر اسکناس در دست خود را بروی پدر انداخت او را بوسید این اولین بار بود که عقیل میدید یکی از بچههای حاجی او را میبوسد حاجی گفت حالا برو دختر رفت حاجی پاها را در لگن گذاشت زن نشست از آفتابه آب بر روی پاهای حاجی ریخت یکی از توی حیاط داد زد هی عقیل کجایی؟ بیا حاجی به عقیل گفت برو تا بعد عقیل بلند شد پرسید بعد؟ حاجی گفت ها بعد عقیل رفت دم در حیاط پسر کوچک حاجی سوار بر موتورسیکلت منتظر او بود با این که دو لتهی در را برایش از هم گشوده بودند نمیتوانست داخل شود چون بر ترک موتورسیکلتش یک حصیر بزرگ لولشده بسته بود لولهی حصیر بلندتر از دهانهی در حیاط بود عقیل دانست که باید از زیر آن بخزد بیرون از ترک موتورسیکلت بازش کند رفت آن را باز کرد موتورسیکلت آزاد شد به داخل حیاط سُرید پسر حاجی گفت ببرش توی انبار بلندی عرض حصیر لولشده تا سینهی عقیل میرسید آن را بر شانه انداخت به طرف انبار رفت دختر و چند تا بچه از حیاط بیرون میرفتند دختر پرسید چی لای این حصیر پنهون کردهای که داری با عجله میری؟ خندید عقیل گفت این حصیره فرشِ برای زیر پا انداختن چیزی قرار نیست توش پنهون بشه دختر گفت من میتونم برم لای این پنهون بشم کسی پیدام نکنه پسری گفت خفه میشی میمیری دختر گفت نمیمیرم بعد از عقیل پرسید میذاری من برم داخل این؟ عقیل گفت نه صدای خشک بیبی بچهها را از عقیل جدا کرد دویدند رفتند بیبی داشت به مرغی که او را آزرده بود فُحش و ناسزا میداد عقیل به انبار رسید پسر حاجی داشت موتورسیکلت را پارک میکرد گفت بذارش همین جا عقیل پرسید این چی هست؟ پسر حصیر را از دست او گرفت آن را به حالت ایستاده بر زمین گذاشت گفت یه حصیر لولهشده تو چیزی بیشتر میبینی؟ عقیل گفت فقط یه حصیر لولهشده پسر گفت همین عقیل گفت عرضش خیلی بلنده حصیری به این اندازه توی این خونه نیست برای مهمونخونهس؟ پسر گفت شاید عقیل گفت یا برای این که امشب چیزی لای اون پیچیده بشه از این خونه بیرون برده بشه؟ پسر حصیر را باز به عقیل سپرده بود و از انبار خارج شد: ها؟
حاجی گفت تو بهتر هیچی ندونی بله اینطور بهتر هست بعد به او گفت که به زن خود چه بگوید اما عقیل پیش از آن که فرصت کند به زن خود دربارهی مأموریت امشب توضیح دهد ناچار شد به مادر دختر که پرسید ها عقیل شنیدم امشب نیمهشب میری بیرون کجا به سلامتی؟ بگوید: چند جای دیوار سکوی دور شط سوراخ شده اگه همین امشب سوراخها را نبندم صبح که مد بالا میآد آب میریزه توی باغ بوتههای گوجه و خیار را خراب میکنه باید نصفشب برم سراغش عصر بود مادر و دختر مرغابیها را از نخلستان به طرف خانه هدایت میکردند هر کدام چوب باریک بلندی در دست داشتند مرغابیها داد و قال راه انداخته نمیخواستند به کُله بروند مادر دختر گفت امام رضا پشت و پناهت و همچنان به دنبال مرغابیها رفت دور شد بعد دختر پیش آمد ناگهان طوری که مادر نشنود گفت من هم نصفشبی میآم وقتی که همه خوابیدن عقیل خواست بگوید نه اما دختر دوید دنبال یک مرغابی که از روی جوی پریده به نخلستان برمیگشت دختر با خنده گفت جات را بلدم از روی جوی پرید و در نگاه او گم شد هر چه چشمچشم کرد باز دختر را ببیند ندید خواهر حاجی از کجا ظاهر شد گفت برات یه جفت جوراب کلفت آوردم بگیر برای امشب به دردت میخوره
چه جورابای خوبین اینا از کجا آوردی؟
خواهر حاجی داد برای امشب
خدا عمرش بده چه مهربونه با
عقیل از خود پرسید اما آیا او زن است
بله چون عقیل او را به زنی میخواست میخواست آن دو پای لُختِ از پیرهن بیرونزده آن پستانها که برجستگیشان حالا دیده نمیشد چون او نشسته بود روی پنجههای پا پیرهنش بالا میرفت و پایین میآمد یا کشیده میشد با دستهای نازک انگشتهای بلند و باز به بالا و عقیل را واداشت نوک بیل خود بر زمین بگذارد پشت نخلی پنهان شود به تماشای بچههای نشسته پشت بوتههای گُل خار سه پسر و او تنها دختر بود
دختر کیسهی سبز دُعا را از روی شانهی پسرکی که کیسه به پیرهنش سنجاق بود کند و گفت حالا میبینید که هیچی توش نیست غیر از کاغذ سنجاق را باز کرده با نوک آن شروع کرد به شکافتن محل دوخت پارچهدعُا که به اندازهی کف دستش بود او روبهرو بود و پسرها پشت به عقیل چشمان درشت سیاهش انگار عقیل را دیده بودند اما به روی خود نمیآوردند چشمها وقتی برمیخواستند تا نگاهی به اطراف بیندازند نگاهی هم به عقیل میانداختند نه چشم به چشم بلکه فقط انتشار شیطنت نگاه بود که برای چند لحظه پَر میزد در اطراف با تمسخر باز برمیگشت به بچههای چمباتمهزدهی خیره به دستهای او دورتادور کیسهی سبز با نوک سنجاق شکافته شد کهنهکاغذها لای انگشتهایش از کیسه بیرون کشیده شدند کاغذهای زرد پُر از نوشتههای سیاه: ببین یه مُشت کاغذ خالی کی میتونه بخونه این نوشتهها را؟ صدای پسری گفت بده به این بخونه که میره مدرسه دختر بقیهی کاغذها را بیرون کشید پارچه را لای مشت دیگر مچاله کرد کاغذها را دراز کرد سوی پسری گفت تو میری مدرسه؟ پس بخون اگه چیزی یاد گرفتی پسر خود را عقب کشید گفت من نمیتونم اینها را بخونم بلدم خیلی از نوشتهها را بخونم اما این اصلاً معلوم نیست چی نوشته صدای پسر دیگر گفت عربیه مگه به شما یاد ندادن عربی بخونین؟ دیگری گفت نه هنوز یاد ندادن پسری گفت پس اگه بخوای قرآن بخونی چی چهطوری میخونی؟ دخترگفت ملا عزیز بلده قرآن بخونه جمعه میآد خونهی ما که قرآن بخونه پسری گفت تو از کجا میدونی ملا عزیز میآد خونهی شما؟ اون که خونهش اینجا نیست دوره دختر گفت من میدونم من همه چی را میدونم حتی اگه کسی ما را از لای شاخهها تماشا کنه پسرها هول کردند برخاستند به اطراف نگاه انداختند اما عقیل را ندیدند پسری گفت حالا من به مادرم چی بگم که کیسهدعُام این جور پاره شد؟ مادرم این را برام اینجا بسته بود که مریض نشم حالا اگه مریض شدم تقصیر توِ
آیا پستانهای دختر آنقدر بودند که از پشت پیرهن پیدا باشند یا فقط عقیل بود که آنها را میدید؟ حالا پا شده ایستاده شانههای خود را به عقب کشید انگار بخواهد برجستگیها را نمایان کند بعد با خنده هر چه در دست داشت به زمین انداخت و از پشت بوته بیرون جهید سوی خانه دوید رفت گُم شد لابهلای شاخهها پسرها هنوز متحیر دور خود میگشتند صاحب دعا خم شده کاغذها را از روی زمین جمع میکرد با صدای گریهش که آرام شروع میشد اما پیش از آن که اوج بگیرد عقیل بیل بر شانه انداخته به راه خود رفت به سمت جایی نزدیک به شط که مقداری بوتههای پَرپین وحشی بیرون زده بود
بیبی او را فرستاده بود کمی پرپین از کنار شط بکند بیاورد برای گاوها چون کسی گفته بود پرپین وحشی گاو مریض را خوب میکند اما او میرفت و فکر پاهای دختر را با خود میبرد برهنگی پستانها که فقط فکر بود در خیال بود رسید به محل بوتههای پرپین برگهای سوزنی دراز پُر از آب ضربههای نوک بیل او بر انتهای ساقههای بوتهها هر دسته که کنده میشد آن را از لای بقیه بیرون میکشید به سمت دیگر میانداخت زنی که میگذشت سلام کرد و حال زنش را از او پرسید عقیل گفت امروز بهتر بود غذا خورد زن گفت اگه یه بچهای داشت که از او مراقبت بکنه بهتر نبود؟ عقیل گفت نه بهخاطر بچه نیست من خودم سالهاست بالای سرش هستم ازش مراقبت میکنم زن گفت ببرش مشهد شاید امام او را شفا بده عقیل فکر کرد به مشهد بُردن زن یعنی امید از او بُریدن گفت نه به مشهد نمیبرمش دوره زن گفت در عوض حاجت میگیری عقیل گفت حاجت باید از مریضخونه گرفت از طبیب که اون هم توی شیراز هست اونجا باید میبردمش اگه وسعم میرسید نزدیکتر هم هست فقط حیف که دست ما کوتاهِ از اونجا زن گفت خدا بزرگه توکل کن به او و رفت اما عقیل هنوز حرف میزد: فقط او نیست که مریضِ گاوهای حاجی هم یکی بعد از دیگری مریض میشن میمیرن نه یه علت دیگه هست اونه که باید معلوم بشه
بار بر شانه به خانه برگشت به طویله وارد شد صدای بیبی را شنید: بلکه او علت را معلوم کنه سایهی حاجی خمیده غمگینانه از طویله بیرون میرفت: ها پس یکی را میفرستم دنبالش شاید جمعه بتونه بیاد اینجا بعد در طویله با عصبانیت کوبیده شد بیبی رو به عقیل داد زد سبزی را حالا نیار توی طویله حالا وقت دوشیدنِ نه چریدن اما او نمیدانست که بیبی هنوز مشغول دوشیدن گاوهاست بار را برد ته طویله آنجا که نه گاوی بود نه بیبی بر زمین نهاد و بر آن نشست فوارههای سفید از زیر انگشتان بیبی میریختند سرازیر میشدند داخل سطل آهنی با شُره در پی شُرهای با آهنگ یکنواخت پستان گاو خالیتر میشد و انگشتان بیبی سفیدتر نشسته زیر تن آخرین گاو بود گاوها پنجتا بودند در یک ردیف ایستاده ساق و سر حال صورتهاشان را برگردانده به کومهی پَرپین وحشی زیر پای عقیل نگاه میکردند عقیل گفت پس میبرمش بیرون بلند شد باز بار را بر شانه انداخت از طویله بیرون رفت
نزدیک به پنجرهی طویله ناگهان دختر جنبید پیش از آن که بگریزد عقیل او را دیده بود که از لای درز پنجره به داخل نگاه میکرد حتماً به همان فوارههای سفید به پایین غلتیدنشان شلوار بلند پوشیده بود نزدیک به تنور ایستاد عقیل بار را پشت دیوار طویله پایین آورده بود پرواز نگاه او بود که از روی عقیل گذشت یا لکهی سیاه ابر؟ سر به زیر انداخت صدای گریز پاهای سبک صدای سنگین بیبی از داخل طویله: یکی بیاد عقیل رفت بیبی همچنان نشسته بر سکو گفت تو سطل را ببر عقیل سطل را برد سنگین بود پُر بود و موج شیر بر شیر در آن میغلتید صدای بیبی باز گفت یکی بیاد چند نفری در حیاط پراکنده بودند زن بزرگ حاجی جلو اتاقش بر فرش نشسته موهای یکی از دخترانش را شانه میزد چند بچه دور درخت توت وسط حیاط میپلکیدند میچرخیدند بازی میکردند دو تا عروسهای حاجی با هم از زیر سایهبان در آمدند لباسشان مثل هم بود دو پیرهن همشکل از یک طاقه پارچه عقیل میرفت سطل را بگذارد زیر سایهبان که محل تقسیم شیر بود ردیف دَبهها و بطریها عروسها با هم دویدند به طویله عقیل سطل را گذاشت زیر سایهبان و برگشت عروسها هر کدام از یک سو زیر بغل بیبی را گرفته او را راه میآوردند به سختی تا برسانند به زیر سایهبان
تا عروسها بیبی را ببرند بعد او بخواهد حساب دبههای شیر را به هم مربوط و از هم جدا کند فرصتی برای عقیل هست که روی بار پرپین بنشیند سیگاری بپیچد بعد در فاصلهی دور از پشت دود زن خود را ببیند در چارچوب در اتاق ایستاده پشت سرش تاریکی خاموشی هر دو دستش یک لته از چارچوب در را گرفته بودند تا او بتواند بایستد تن نحیف خود را بر درگاه نگه دارد نیفتد نگاه کند به حیاط عقیل را ببیند لمیده پشت دود روی کومهی سبز کدامشان لبخند زد زن پیرهن آبی پوشیده با نقش گلهای درشت محمدی از این فاصله فقط لکههای سفید پراکنده بودند اما او میدانست که گل هستند درشت و دهن باز کرده گلبرگها در ردیفهای گرداگرد مثل لبهای تُرد دختران اجتماع کرده بودند کی بود آخرین مرتبه که آنها را بوسیدی؟
حاجی گفته بود باید برات زن بگیریم باید سر و سامون بگیری بعد دختری از شهر دیگر برای او آوردند که از بستگان دورِ حاجی بود دختر مریض و ضعیف بود و در همه کار باید با او مدارا میکرد حاجی گفت خوب میشه امروز تو از او مراقبت میکنی بعد که خوب شد او از تو مراقبت میکنه من خودم هم که بالای سر هر دو تون هستم و خدا بالای سر همهی ما تو دیگه یکی از پسرهای من هستی من خوبی تو را میخوام
عقیل نوجوان بود که با حاجی آشنا شد با عدهای از کولیها به این شهر آمده بود برای کار آنها تابستانها میآمدند اینجا در نخلستانها پراکنده چادر میزدند و در پی کار میگشتند فصل چیدن خرما زن و مرد و بچه کار میکردند و از صاحب نخلستان پول و غذا میگرفتند فصل کار که تمام میشد میرفتند عقیل کسی را نداشت پدر و مادرش در حملهای هوایی به دشتهای کُردستان همراه با چند خانوار دیگر کولیها کشته شدند آنها برای یافتن کار به آنجا رفته بودند هیچ کس نفهمید طیارهها از که بودند و به کجا رفتند فقط آمدند عدهای از کولیها را کشتند و رفتند همین آن روز عقیل با عمویش در یک آبادی دور کار میکرد بعد یکی از عمههایش از او نگهداری کرد و به هر کجا رفت او را با خود برد تا این که حاجی او را به وقت کار در نخلستان خود دید و از او خوشش آمد پسر زبر و زرنگ و کاری بود حاجی گفت اگر بخواهی توی خانهی من بمانی همین جا کار کنی و همین جا زندگی بگذرانی میتوانی اگر خوب باشی و امین اتاقی هم توی حیاط برای خودت میسازی و میمانی برای کمک به کار گاوها و به کار نخلها عقیل گفت میمانم ماند همچنان مانده بود و کارگر امین حاجی شده بود اما فقط کار و کار شب و روز در مقابل اندک پولی خورد و خوراک خود و زنش با اهل خانه بود پوشاک هم برای آنان تهیه و دوخته میشد مثل بقیهی افراد حاجی به او پول زیاد نمیداد چون نمیخواست تشویق به رفتنش کند فکر میکرد اگر عقیل آنقدر پول داشت که میتوانست در جای دیگر یک زندگی تازه بنا کند میرفت اما به کجا؟ خود او که از این بابت مطمئن نبود اینجا خانهای داشت امنیت داشت حاجی و اهل خانه با او مهربان بودند جوان که بود برای او عروسی گرفتند ساز و آواز و رقصیدن زنش یکی دو سال اول خوب بود دل به عشقورزی میداد هر گاه عقیل هوس میکرد زن با خنده رخت از تن درمی آورد اما بعدها: مریضم توان ندارم آخرین بار کی بود که عقیل تن به تن زن ساییده با لذت بود؟
یکی از مردان همسایه به او گفت او را ببر به شیراز اونجا مریضخانه هست طبیب و دوا هست خوبش میکنن دومرتبه سالم میشه عقیل گفت اگه میتونستم که خوب بود حاجی گفت گوش نده به این یاوههای مردم زن تو نیاز نداره به مریضخانه فقط نیاز داره به مراقبت از جانب تو و شفا از خدا عقیل همهی کوشش خود را برای مراقبت کرده بود اما خدا تا به حال قدمی برای او برنداشته بود هنوز بیبی گفت صبر داشته باش وقت فرستادن رحمت را خود او باید معلوم کنه نه بندهها عقیل صبر کرده بود تا این که حالا کار از کارش گذشته دل بسته بود به دختر حاجی دختری که بزرگهای خانه او را دوست نداشتند چون از همان اول مثل بچههای جِنزده به هر چیزی کار داشت میخواست از همه کار آدمهای بزرگ خانه سر در بیاورد با آن گوشهای تیز و نگاهی که دنبال نادیدهها میگشت بچهها دور او جمع میشدند چون همیشه چیزهای تازه و سرگرمکننده برای آنان داشت اما از شَر شیطنتهای او مادرش هم در عذاب بود: کاش تو میمُردی من از شر تو خلاص میشدم مادرِ دختر از طایفهی حاجی نبود غریبه بود شمالی بود هیچ کس نمیدانست که حاجی او را در مشهد ملاقات کرده تا روزی که غریبهای در زد زنی با بچهای در قنداق گفت حاجی مرا در مشهد صیغه کرد این هم بچهی اوست گفت سه هفته هست دارم میگردم اینجا را پیدا کنم کردم بیبی و زن بزرگ حاجی میخواستند زن هر چه زودتر از اینجا برود نماند اما زن گفت جایی برای رفتن و ماندن ندارد با این بچه زن سفید و خوش بر و رو بود حاجی دل به ماندن او داشت و بالاخره او را عقد کرد اتاقی در حیاط برایش ساخت و زن ماند با دخترش که بزرگ و بزرگتر میشد و مثل پرندهی وحشی بیقرار که بیش از همه نفرت بیبی را برمیانگیخت
بیبی مادر حاجی بود پیر خانه بود تنها کسی بود که حاجی برای انجام کارهایش با او مشورت میکرد اصلاً بیشتر اوامر از جانب او صادر میشد او بهتر از هر کسی مصلحت خانه و خانواده را میفهمید میدانست برای رفع هر مانعی چه باید کرد هیچ کس حق و جرأت نداشت روی حرف او حرفی بیاورد از کارهای مهم او یکی این بود که گاوها را او میدوشید و دیگر این که در سایه توی حیاط مینشست کتاب دعا میخواند میگفت برای برقرار بودنِ خانواده دعا میکند بچهها باید احتیاط میکردند آزاری به بیبی نرسانند اگر خطایی از بچهای سر میزد او مدتها در کمین میماند تا همچنان که نشسته در یک وقت مناسب بچه را دستگیر و کتک بزند یک بار دختر پسربچهای را که از بیبی کتک خورده بود به پشت بام برده او را واداشت کیرش را بیرون بیاورد از همان بالا از لبهی پشتبام بشاشد بر سر و کلهی بیبی که در سایهی کنار دیوار به دعا خواندن مشغول بود غروب آن روز حاجی دختر و آن پسربچه را به درخت بست شلاق زد هر وقت حاجی دختر را میزد نه مادر دختر حق نزدیک شدن و دخالت داشت نه عقیل که ضربهها انگار بر تن او فرود میآمدند درد میکشید و جرأت بیان نداشت
حاجی گفت اگه شوهرش بدیم؟ بیبی گفت برمی گرده از این چشمدریده هر چه بگی برمیآد حاجی گفت میدمش به کسی که از اینجا دور باشه خیلی دور بیبی گفت برش میگردونن فایده نداره این توی هر خونهای بره بعد از مدتی میفهمن که شومِ که خونهخرابکنه باید پسش بیارن میآرن حاجی پرسید پس چاره چیه؟ عصر بود بیبی و حاجی توی حیاط در گوشهای دور از دیگران نشسته بودند کسی صدایشان را نمیشنید مگر عقیل که قلیان را برای آنها چاق میکرد و صدای درونش میگفت او را بدهید به من آرامش میکنم او را سر راه میآورم یا اصلاً دورش میکنم از اینجا دور میشویم و هرگز نه خودم پس میآیم نه او را پس میفرستم صدایی میگفت فکرش را نکن نمیشه حاجی حاضر نبود به هر قیمت عقیل را از دست بدهد او بزرگترین کمک خانواده بود پُرزورترین مرد خانه که هر چه از او میخواستی میکرد
حاجی دو تا پسر بزرگ هم داشت اما کار آنها بیشتر شبانه بود میرفتند به شط با قایقهاشان اجناس قاچاق جابهجا میکردند و روزها که در خانه بودند کاری نمیکردند به جز استراحت
پس چه کند عقیل با این عشق که جانش را از ریشه میسوزاند خاکسترش میکند؟
اگه میشد که تو یه زن جوون و سالم بگیری
پس تو چی؟ تو که هنوز زنِ من هستی زنده هستی
پشت به زن روی لحاف دراز کشیده بود یک دست زن از زیر لحاف به بیرون سُرید آرام بر بازوی مرد نشست گفت ها زنده هستم هنوز
از چیز دیگه گپ بزن اگه که باید
خسته شدی امروز
نه
غروب که مرغا توی کُله نمیرفتن دیدم که چه سختی کشیدی عقیل هیچ نگفت زن گفت اشکال از مرغا بود یا از اون دختر که نمیگذاشت مرغا برن توی کُله
من با او کاری ندارم یه دختریِ مثل بقیه دخترای حاجی
اما نمیگذاشت مرغا برن توی کُله هی جلو اونها بازی درمیآورد تو را اذیت کرد
اذیت نبود بازی بود
زن دست کشید روی بازوی او به مهر دست پایین سُرید لغزید روی تن لمید روی شکم انگشتی از لای درز پیرهن داخل شد پوست را لمس کرد روی پوست گردید کوشید پایینتر رود دست داخل شد اما عقیل تکانی به خود داد انگشتهای زنانه مدتی بیحرکت شدند و باز بر پوست تنِ مرد غلتیدند
خُب اگه یه زن خوبِ خیلی خوب میتونستی بگیری بد نبود
بعد چه میشد مثلاً
دیر نشده هنوز
یعنی تو راضی هستی اگه من زن بگیرم
اگه من را ول نمیکنی اگه دورم نمیاندازی
من تو را ول نمیکنم تا وقتی زنده هستم آیا این واقعاً همان حسی بود که عقیل در دل داشت؟
زن گفت کسی را نشونکردهی عقیل برگشت سوی او نگاهش کرد گفت کی
اگه حاجی دخترش را به تو میداد
دختر حاجی کدام
همون که تو خاطرش را میخوای
نه نمیخوام
بهت نمیده نه نمیده
تو را به مشهد میبرم اونجا امام تو را شفا میده میبندمت به ضریح
اما اگه از خواهر حاجی خواستگاری کنی
نمیکنم نمیخوام
کاش من میمُردم کاش مُرده بودم مثل اون گاو که مُرد و راحت شد
باید به ملا عزیز بگیم این دفعه یه دعای خوب هم برای تو بنویسه
ملا عزیز اومد
دختر بود که خبر را داد پیش از آن که تقهای به در نواخته شود حاجی و بیبی بر صندلیها روبهروی هم زیر درخت وسط حیاط نشسته بودند در سکوت به هم نگاه کردند بعد هر دو نگاهشان رفت سوی دختر که با پاهای لُخت و سر لُخت در گوشهی حیاط نزدیک به تنور روشن منتظر ایستاده بود روز جمعه بود
صبح زود پیش از آن که کسی به حیاط بیاید عقیل از پنجرهی طویله دختر را دیده بود که مادرش او را به حمام میبرد عقیل بیرون نیامد خود را به تمیز کردن طویله مشغول کرد و آنقدر همانجا پلکید تا دختر با مادرش از حمام برگشتند تنِ دختر برهنه بود زیر یک حولهی سبز دوید با خنده در گوشهای ایستاد از گوشهی چشمها به پنجرهی طویله نگاه کرد ناگهان طوری که مادر نبیند حوله را از تن رها کرد حوله افتاد روی زمین و عقیل زیباترین اندام انسانی را دید ساخته از نرمترین گِل دنیا که تو را سوی خود میخواند که عقیل اگر مانع نداشت میدوید در آغوشش میگرفت برای همیشهی همیشه اما دختر فوری خم شد حوله را برداشت پیچید دور تن باز دوید رفت گُم شد توی اتاق و بیرون نیامد تا ساعتی بعد تا حالا که بیرون دویده خبر آمدن ملا عزیز را داد فقط با یک تا پیرهن بود
آتش از دهنهی تنور زبانه کشید عروسهای حاجی دور و بر تنور میپلکیدند یکی چانه پهن میکرد و یکی به آتش میرسید صدای چند تقه بر در حیاط شنیده شد سکوت ناگهان حاجی از روی صندلی جهید: یکی بیا این دختر را ببره لباس تنش کنه این جور لخت و پتی ایستاده اینجا صدای زنی گفت پس مادرش کجاس حاجی رو به یکی از اتاقها فریاد زد هی تو بیا دخترت را ببر لباس تنش کن مادر دختر از اتاق بیرون آمد به طرف دختر که داشت به چی میخندید دست او را گرفت کشید برد توی اتاق بیبی گفت حالا یکی بره در را باز کنه باز چند تقهی دیگر حاجی گفت خودم میرم رفت به طرف آن در حیاط که رو به بیابان بود بعد برگشت و ملا عزیز با عبای قهوهای عمامه سبز یااللهگویان دنبال او میآمد صدای سلام گفتن چند دختر و چند بچه از اطراف ملا جواب نداد فقط با تبسم نگاه میکرد و سر تکان میداد حاجی ملا را به صندلی خالی هدایت کرد بیبی گفت یکی چای بیاره عقیل آمد سلام کرد دستهایش را زیر شیر آب شست رفت به مطبخ با سه استکان چای در سینی برگشت حاجی و بیبی توی گوش ملا پچپچ میکردند: توی همین مدت بیست و یک روز دو تا از گاوها مُردن فقط پنج تا دیگه مونده آخه این چه مرضیِ دستم به دامنت ملا و ملا گفت دست ما به دامن الله چشم بد از هر مرضی بدتره عقیل چای را بین آنان تقسیم کرده همان دور و بر ایستاده بود برای انجام فرمان بعدی بیبی گفت برو خودت از نزدیک گاوها را ببین و رو به عقیل گفت ملا را ببر به طویلهی گاوها را ببینه عقیل آماده برای رفتن به سوی طویله شد ملا هنوز چایش را سر میکشید گفت میبینیم بله حاجی بلند شد به طویله رفت انگار میخواست بزند زیر گریه بیبی توان راه رفتن نداشت چند سالی میشد که توانش رفته بود اگر میخواست به جایی برود باید بُرده میشد تنِ لَخت سنگینش توسط عقیل یا عروسها کشیده میشد
ملا استکان خالی چای را به عقیل داد برخاست آماده برای رفتن به طویله عقیل او را هدایت کرد گاوها ایستاده علوفه میچریدند حاجی لابهلای گاوها میپلکید و آنان را بر انداز میکرد ملا کمی جلو رفت به گاوی نزدیک نشد به صورتها و چشمهای آنها خیره شد گفت به نظر نمیرسه اشکال از خودشون باشه نه از خودشون نیست اینها که ماشاالله ساق و سرحالند برگشت به حیاط: از خود گاوها نیست نه نیست
دختر انگار که از چنگ کسی گریخته از اتاق بیرون پرید شلوار بلند پاهاش را پوشانده بود مقنعه هم بر سر بسته موهاش پنهان بود ملا در گوش بیبی چیزهایی گفت و خود بر صندلی نشست عقیل حواسش به دختر بود که دویده بود به طرف تنور و اولین نان بیرون آمده را برداشته و رفته بود
بیبی گفت عقیل میدونه سینیها کجاست رو کرد به عقیل گفت ملا یک سینی بزرگ میخواد که بتونه زیرش آتش روشن کنه عقیل بدون حرف به مطبخ رفت و با یک سینی گرد مسی برگشت پرسید این خوبه؟ ملا گفت خوبه بیبی گفت بذارش اینجا عقیل سینی را گذاشت کنار پای بیبی ملا گفت یه مقداری خار خشک بیارید بیبی گفت کنار نهرِ آب بوتههای زیادی هست از خار؛ بنا بود عقیل بکنه بیاره برای سوخت تنور؛ هنوز که نکندی عقیل؟ و پیش از آن که جوابی بشنود گفت نه نکنده عقیل گفت هنوز نه بیبی اما هیزم خیلی آوردم دیروز ملا گفت آتش خار بهتر عیان میکنه بیبی گفت شنیدی عقیل؟ برو بوتهها را بکن بیار عقیل رفت به طرف بیل که در گوشهای تکیه به دیوار داشت ملا گفت همهی اهل خانه را خبر کنید همه از ریز و درشت بیبی رو به اتاقها که دورتادور حیاط بودند فریاد زد هی دخترا و زنا بیاین بیرون برادرهاتون و بچهها را هم پیدا کنین هر جا هستن هر که هست پیدا کنین بیارین اینجا و رو به ملا پرسید هر که هست؟ عقیل بیل بر دوش آمد کمی از توتون بیبی بردارد بپیچد که شنید ملا گفت هر کی هر جور با گاوا سر و کار داره یا هر جور نگاه میکنه به گاوا خصوصاً به وقت دوشیدن عقیل کمی توتون برداشته لای کاغذ گذاشت بیبی داد زد این دختره را هم بیارین این هیز چشمدرشت که وقت دوشیدن از درز پنجره زُل میزنه به دستهام صدای زنی گفت به دختر من بیبی؟ عقیل از دررو به نخلستان بیرون رفته بود و دود سیگار دور او در هوا میگردید رسید به بوتههای خار کنار نهر که هنوز خالی بود بوتهها خشک بودند پاچههای شلوار را چند تا بالا زد با ضربههای تیغهی بیل خارها را کند ملا یک کومه هیزم بزرگ از بوته خار خواسته بود برای چه؟ هنوز کسی نمیدانست آفتاب امروز خیال بیرون آمدن نداشت انگار آسمان پُر بود از ابرهای پیوسته و پراکنده تکههای سفید روشن رنگ عوض میکردند تا بشوند همرنگ بقیه همه خاکستری غلیظ پاییز بود کومه خار ذره ذره بزرگ شد عقیل بند بلندی را که همیشه در جیب داشت درآورد پیچید دور بوتهها یکدستهشان کرد بیل بر شانهای و کومه بر شانه دیگر برگشت
دخترها پسرها عروسها نوهها زنهای حاجی زن عقیل بیبی و خود حاجی همه وسط حیاط ایستاده بودند منتظر خواهر حاجی هم که مدتی بود از شوهرش طلاق گرفته به خانهی حاجی آمده بود مشغول بر پا کردن منقلی بود با نشاندن آجرهایی در چهار طرف
خواهر حاجی زنی بود جوان و بلندبالا از عقیل خوشش میآمد یک بار به وقت علفچینی کنار شط به عقیل گفته بود چرا یه زنِ دیگه نمیگیری؟ عقیل گفت کسی به من زن نمیده زن گفت چرا میده اگه تو خودت آستین بالا بزنی مرد پرسید کی مثلاً؟ زن گفت تو مرد خوبی هستی من خودم حاضرم زنت بشم
خواهر حاجی سینی را پشت و رو گذاشت روی منقل بیبی گفت آها بوتهی خار هم رسید سینی را بردارین تا عقیل بوته را بذاره داخل منقل ملا عزیز نشسته روی صندلی انگار با خود اما بلند گفت عجب عجب کیسهی دعا را از روی شانهی بچه درآورده باز کرده بعد هم کلام خدا را پاشیده روی زمین؟ مادر دختر قدمی به سوی دخترش برداشت گفت نه بچهی من نبوده نکرده بیبی گفت خوبه خودت بودی شنیدی زن همسایه چه میگفت بچهش چه گفت مادر دخترش را از پشت گرفت به خود فشرد عقیل آماده برای آتش زدن بوته بود ملا گفت توکل میکنیم به او تا به ما چی بگه و از بیبی پرسید همه هستن؟ بیبی گفت عقیل؛ همه هستن؟ عقیل کبریت در دست پا شد ایستاد نگاهی به آدمها که گرداگرد درخت ایستاده بودند انداخت دو تا پسر بزرگ حاجی هم پشت سر زنها و بچههاشان ایستاده بودند نمیدانستند موضوع چه هست عروسها نان پختن را نیمهکاره رها کرده بودند ملا کیف خود را از روی زمین برداشت در بغل گذاشت در داخل کیف دنبال چیزی گشت و یافت یک تخممرغ سفید آن را لای دو دست گرداند قدم به سوی میانه جمعیت گذاشت جمعیت تکان نخورد فقط خیره شد به تخممرغ ملا گفت اول بچهها کسی مقصود او را نفهمید باز گفت اول بچهها بیایند پیش نوهها خواهرزادهها و بچههای قد و نیمقد حاجی پیش آمدند دختر هنوز چسبیده به دامن مادر بود ملا گفت بسم الله الرحمن الرحیم آتش بزن عقیل بوته را آتش زد بوته گُر گرفت زبانه کشید ملا تخممرغ را به دور سر هر بچهای میگرداند و چیزهایی زیر لب میگفت ورد میخواند به هر بچه هم چیزی میگفت یا میپرسید به مهر و با لبخند بعد: اگه حاضره سینی را بگذارید روی آتش عقیل سینی را گذاشت روی آتش تخممرغ به دور سر همهی بچهها گردانده شد غیر از دختر ملا گفت حالا شما برید کنار خیره شد به دختر نه با لبخند گفت حالا تو مادر دخترش را آرام هل داد به طرف ملا دختر از ملا نترسید پیش آمد ملا گفت خدا حفظش کنه بزرگ شده خیلی اشارهای به اطراف کرد گفت شبیه به هیچ کس نیست تخممرغ را دور سر او چند بار چرخاند ورد خواند بعد با تخممرغش به مادر نزدیک شد آن را دور سر او هم گرداند پرسید چرا فقط همین بچه را داری؟ زن گفت خدا بیشتر نداد ملا به زن بزرگ حاجی رسیده بود او بچههای زیادی داشت که دور و برش ایستاده بودند تخممرغ را دور سر او گرداند پرسید این دو آقا فرزند تو نیستند گفتی زن بزرگ حاجی گفت بله گفته بودم که پسرها از اون زن مرحومهی حاجی هستند ملا گفت خدا حفظشون کنه تخممرغ را دور سر آنها هم گرداند نوبت به زن عقیل رسید ملا در حالی که تخم مرغ را دور سر او میگرداند گفت بلکه دوای درد تو هم از سر این تخم بیرون بریزه شفا پیدا کنی نفر بعد خواهر حاجی و سرانجام تخممرغ دور سر خود حاجی و بیبی هم گردانده شد سینی مسی حالا داغ شده سرخ میشد ملا آمد به سوی عقیل تخممرغ را به دور سر او گرداند بعد ایستاد بالای سر آتش چیزهایی به تخممرغ گفت و با ضربههای آرام میخی که آن هم از داخل کیف بیرون آمده بود یک سوراخ در پوست تخممرغ کَند دختر سرفه کرد خواست به جایی بجهد اما از نگاه تُند ملا ترسید ملا تخممرغ را وارو کرد رو به پایین سفیده بیرون زد ریخت روی سینی کمی هم بر گوشهی دیگر بچهها سر کشیدند که ببینند سفیدهها در دو جا جز و ولز کردند پختند ذرهذره سوختند سیاه شدند سیاههها خشکیدند ملا نشست گفت صبر کنیم آتش بخوابه آتش خوابید تمام شد ملا خیره شده بود به دو لکهی سیاه روی سینی تا مدتها در سکوت بعد خم شد پشت انگشت به لبهی سینی زد گفت سرد شده بلندش کن بگیرش جلو چشمام مراقب باش زخم نزنی به نشانهها به عقیل گفته بود یا اصلاً عقیل باید این کار را میکرد؟ عقیل با احتیاط دو لبهی سینی را از دو طرف گرفت هنوز داغ بود چفیه را از دور گردن باز کرد و با آن لبههای سینی را برداشت بلندش کرد و انگار آینه است گرفت جلوی روی ملا که هی نگاه میکرد به لکهها و آنها را مطابقت میداد با چشمان آدمها که دور او پراکنده بودند میبینی دو تا چشم آمده بیبی گفت ها میبینم دو تا چشم سیاه درشت حاجی هم سر در سینی کشید گفت عجب ملا باز خیره میشد به لکهها دنبال چیزی میگشت دنبال تشابهی بین لکهها و چشمان افراد همه زل زده بودند به چشمان خود ملا که نگاه جستجوگرش میگشت دنبال یک قربانی تا گناه مرگ و میر گاوها را بریزد سر او پیدا کرد از روی صندلی برخاست رفت سوی دختر سینی در دست عقیل گردانده شد طوری که ملا همچنان بتواند لکهها را بر آن ببیند دختر خود را عقب کشید مادرش پیش آمد او را از پشت به خود فشرد چشمان درشت سیاه دختر دودو زدند دنبال راهی برای فرار از نگاه ملا گشتند ملا برگشت بر صندلی نشست گفت پیدا شد بیبی گفت میدونستم و رو به یکی عروسها گفت چای بیارین سینی هنوز چون آینهای در دستهای عقیل بود حاجی آمد جلوتر نگاهی به لکهها و نگاهی به چشمان دختر انداخت گفت پیدا بود مادر دختر گفت چی شده همه زل زدین به دختر من مگه چه کار کرده؟ ملا گفت هیچ خواهرم چیزی نشده بفرمایید برید به اتاقتون حاجی گفت برین تمام شد حالا هر کی بره دنبال کار خودش زن بزرگ حاجی و بچههاش دنبال او رفتند پسرهای حاجی گُم شدند پشت در اتاقهاشان ملا گفت منقل و سینی هم کارشون تمام است جمع کنید عقیل سینی را برد گذاشت کنار تنور و باز چفیه را به دور گردن انداخت دختر با مادرش به اتاق خود رفته بودند خواهر حاجی آجرهای منقل را جمع کرد گاهی نگاهی به عقیل میانداخت صورتش باز و خوشحال بود ملا چند تا چای دیگر سر کشید صبحانه برایش آوردند خورد مرتب چیزهایی در گوش بیبی و حاجی میگفت که حالا هر دو نگاه میکردند به سمت اتاق مادر و دخترش
روز بعد روزهای بعد هم بیبی و حاجی هرگاه فرصت مییافتند آمد و شد حتی حرکات ریز دختر را زیر نظر داشتند مثل حالا که دختر و مادرش تازه از کار ملافهشویی برگشته بودند مادر ملافههای خیس را در یک سبد ریخت و به دختر داد که ببرد به پشتبام عقیل داشت قسمتی از دیوار گلی دور پشتبام را تعمیر میکرد دختر در زیر نگاه بیبی و حاجی به پشتبام آمد زنبیل را زیر بند رخت گذاشت و مشغول به پهن کردن ملافهها شد عقیل سعی کرد به او نگاه نکند دختر گفت اگه بخوای من را بدزدی عقیل گفت حرف از دزدی و از فرار نزن دختر گفت پس میخوای چه کار کنی بعد از مکث طولانی عقیل گفت بذار ببینم عجله نکن دختر پرسید پس کی؟
هنوز نمیدونم تا بعد
اگه تفنگ میخوای من جاشون را بلدم
نه توی این خونه تفنگی نیست پیش کس دیگه هم حرفش را نزن حالا برو
عقیل میدانست پسران حاجی در کار خرید و فروش تفنگ غیرقانونی هم هستند اما نمیخواست بداند
باید ملافهها را پهن کنم
یا به کشتن و کشته شدن فکر کند او میخواست زنده باشد زنده ببیند از عاشقی خود لذت ببرد
دختر در سکوت ملافهها را بر بند رخت جا داد و پیش از آن که برود گفت اگه خواستی بدونی من به تو میگم فقط به تو میگم
نه نمیخوام
او در زندگی حتی یک بار تفنگی حمل نکرده بود نخواسته بود نمیخواست تا روزی که حاجی به او گفت پسرها به کمک تو احتیاج دارند کار سختی نیس عقیل پرسید چی؟ حاجی گفت فردا دوچرخه را بیرون بیار دستی به سر و رویش بکش خودت هم تمام روز کاری نکن خسته شوی استراحت کن
امروز کسی به عقیل کاری نداشته باشه بذارین بخوابه خوب خستگی در کنه
چرا من؟
نه این که کار پسرا روی شط هست اگه شبانه توی بیابون دیده بشن تهمتها و جُرمهای دیگه بسته میشه به اونا که برای کارشون خوب نیست صلاح نیست البته که دیده نمیشن دیده نمیشی عقیل گفت شاید برای من هم خوب نباشه حاجی گفت موضوع تو فرق میکنه تو برای ژاندارمها آشنا نیستی چیزی نمیشه اگه شد بیرون کشیدن تو برای من راحتترِ خیلی راحت اصلاً دلواپس نباش بعد حاجی به او وعدهی پاداش خوبی داد وسوسهش کرد وسوسه شد
میفرستمت به مشهد سری بزنی درمان درد زن تو به همین دو کارِ عقیل پرسید دو کار؟ حاجی گفت اول انجام کار فرداشب بعد بردنِ او به مشهد یک هفته آنجا بمانید کافیِ
به خود گفت پاداش بهتری از او طلب میکنم
آن روز بعد از صبحانه پسرهای حاجی سوار بر موتورسیکلتهایشان شدند هر کدام به سویی رفتند به کجا؟ غیر از بیبی و حاجی کسی نمیدانست
عقیل دوچرخه را از توی انبار بیرون کشید آن را از در رو به نخلستان بیرون برد به تنهی درختی تکیه داد پارچهی بزرگی که همراه داشت در آب نهر خیس کرد آن را چلاند شروع کرد به تمیز کردن میلههای دوچرخه از بالا تا پایین مدت زیادی بود کسی بر آن سوار نشده بود زمانی عقیل یا پسران حاجی با همین دوچرخه بعضی امور خرید و حمل و نقل را انجام میدادند اما بعد که پسرها موتورسیکلتدار شدند دوچرخه به انبار فرستاده شد نوبت به روغنکاری زنجیرها رسید دوچرخه را وارو نشاند هی روغن ریخت و رکاب را گرداند بعد باید چرخها را باد میکرد باز آن را به حالت عادی بر زمین نشاند مشغول به کار پُمپزنی شد حس کرد کسی دارد از لای شاخهها نگاهش میکند اعتنا نکرد حالا باید ترک آهنی مخصوص حمل بار را بر دوچرخه میبست پمپ و روغندان را به انبار برد و با ترک آهنی که باید بسته پیچ میشد برگشت صدایی از لای شاخهها انگار پرندهای سخن گفته باشد گفت بذار کمکت بکنم پرنده از لای بوتهها بیرون آمد دختر بود شلوار بلند پوشیده روسری به سر بسته با لبخندش عقیل گفت نه برو از اینجا دختر گفت کمک میخوای من بلدم دوچرخه را بگیرم ببین دوید آمد از پشت درخت میلهی دوچرخه را گرفت کشید کوشید آن را چسبیده به درخت محکم نگه دارد عقیل گفت باشه همونجور بگیر و خود به بستن ترک ادامه داد پیچها را در مُهرهها میانداخت میپیچاند تا ترک سفت و محکم شد دختر گفت حالا من را سوار دوچرخهت میکنی یک دور بچرخونی؟ عقیل گفت کجا؟ دختر گفت همین جا میشینم خواست بپرد روی ترک عقیل گفت نه دختر غمگین نگاهش کرد گفت تو را به خدا فقط یه دور کوچک به کسی نمیگم به هیچ کس لبها را جمع کرد آه از آن لبها که دل عقیل را این جور میلرزاندند گفت اگر به کسی حرفی نمیزنی دختر خوشحال گفت پس تو دوچرخه را محکم بگیر تا من بپرم بالا عقیل پرسید اگه مادرت ببینه؟ دختر گفت مادرم نمیبینه رفته خونهی صدیقه بندانداز زود برنمیگرده عقیل پرسید خونهی صدیقه بندانداز؟ دختر گفت بابا به او پول داد که امروز بره خونهی صدیقه صورتش را بند بندازه؛ من هم وقتی زن بشم میرم صورتم را بند میاندازم؛ تو دوست داری؟
عقیل بر دوچرخه سوار شد پاهاش روی زمین بود هنوز گفت بپر بالا دختر سبکبال پرید بالا خود را بر ترک جای داد گفت حاضر عقیل نگاهی به اطراف انداخت دوچرخه را کمی راه برد به باریکهی راه که رسید گفت سفت بشین خود را بر زین جای داد و راند دختر خندید باد شاخ و برگ اطرافِ راه را تکانتکان میداد دختر به شادی جیغ کشید تندتر برو تندتر عقیل گفت آروم باش دختر بلندتر خندید دوچرخه میرفت عقیل فکر کرد ای کاش میتوانست همین طور برود دور شود از اینجا با او
برو جایی که دیگه برنگردیم
کجا؟
از توی بیابون برو دور برس به شهر که از اینجا دوره که هیچ کس نمیتونه آدم را پیدا کنه
نه به بیابون نمیرم بابات اونطرفهاس اگه ببینه
ترسو
خفه شو
اگه یه قایق داشتی من را سوار میکردی به کجا میبردی؟
مگه تو دلت میخواست با من میاومدی؟
به هر کجا هر چه دورتر بهتر
راه در ته خط به شط میرسید دوچرخه توقف کرد بر ساحل گِلی چند تا قایق ولو افتاده بود که دو تا از آنها قایقهای پسران حاجی بودند
ببین قایق هم اینجا حاضر و آماده
عقیل به او اعتنا نکرد راه را دور زد راند راه آمده را برگشت از روی دستانداز که میگذشتند دختر جیغ میکشید دستهایش از پشت کمر عقیل را بغل کردند یکی از دستها آرام دنبال درز پیرهن او گشت یافت انگشتان زنانه از لای درز پیرهن رفتند داخل پوست تن را لمس کردند مرد لرزید ناخودآگاه از مغز سر تا انگشتهای پا دختر سر چسباند به کمر او که میراند تا برگردد برسد به انبار رسید تن از روی زین پایین آورد پاها بر زمین گفت بپر پایین دختر دستها از پشت بر شانههای او پا شد ایستاد روی ترک دوچرخه لرزید داشت میافتاد: مراقب باش دختر پرید پایین عقیل هم از روی دوچرخه پایین آمد: حالا برو همچنان به او نگاه میکرد دختر لباس خود مرتب کرد آماده شد برای دویدن سمت خانه با خنده اما پیش از آن که شروع کند به دویدن با پوزخند خیره شد به چشمان عقیل گفت یه مردِ ترسو
مرغها و مرغابیها ترسیدند پیش از هر کس آنها صدای موتورسیکلت را شنیدند همراه با پرندگان دیگر خانگی توی حیاط از اینسو به آنسو دویدند برگشتند بعد صدای موتورسیکلت از پشت در شنیده شد عروسها دو لتهی در را از هم گشودند موتورسیکلت که پسر بزرگ بر ترک آن نشسته بود داخل شد طول حیاط را طی کرد بچهها اول خود را کنار کشیدند بعد دویدند دنبال آن که به انبار رفت حاجی گفت برین از اینجا دور شین و خود به انبار رفت دختر و خواهر حاجی با بستههای علف بر سر از دررو به نخلستان وارد شدند بارها و داسها را پشت در طویله انداختند مادر دختر از مطبخ درآمد دختر با گریه سوی مادر دوید گفت خسته شدم مادر لیوانی آب به او داد گفت بخور و همین جا بشین خستگی در کن عزیزکم
اگر او زن من باشد نمیگذارم این طور کار کند خسته شود نه نمیگذارم چون او برای کار زاده نشده بلکه برای در آغوش کشیدن و بوسهبوسه بر اندامش زدن از شکم مادر درآمده است
عقیل؛ بیا به مهمونخونه
رفت به میهمانخانه حاجی داشت دراز میکشید بر رختخواب: جلوتر بیا عقیل رفت جلوتر حاجی گفت بشین عقیل نشست حاجی پرسید تو یادت هست چندتا درخت مجنون پشت قبرستان هست؟ عقیل گفت انگار فقط یکی بود حاجی گفت ها فقط یکی عقیل خوب به یاد داشت که چند سال پیش چیزی زیر آن مجنون چال کرده بود سالی که یکی از پسربچههای حاجی مُرد پسربچه را در پنج شش سالگی ختنه کردند طبیب گفته بود باید استراحت کند به جاهای کثیف نرود اما پسربچه در زمانی که هنوز زخم داشت ورجهوورجه زیاد میکرد حتی با بچههای دیگر تن به آب کثیف نهر میزد تا این که زخم او چرک کرد وَرَم گُنده شد پسربچه به رختخواب افتاد درد کشید تا ماهها بعد که طبیب آمد گفت چرک رفته به قلبش مگر خدا کمک کنه که دیگه از طبیب کاری ساخته نیست دیر شده گذشته بیبی گفت برین دنبال ملا عزیز بیاد این بچه را درمان کنه ملاعزیز آمد زخم پسربچه را نگاه کرد دُعا نوشت نوشتهها را فرو کردند داخل یک کیسهی سبز آویختند به شانهی بچه ملا گفت صبر کنید تا ماه محرم و صفر تمام بشه هر طور شد همانی بوده که خدا میخواسته یک گوسفند زمین بزنید سرش را اما نبرید تا من برسم اواخر ماه صفر پسربچه مُرد او را به خاک سپردند و یک روز جمعه گوسفندی در حضور ملا سر بریدند وقت ناهار حاجی گفت چه بکنیم این بلا به جان پسرهای دیگه که باید به زودی ختنه بشن نیفته؟ ملا همچنان که غذا میخورد پرسید چندتا توی راه ختنه کردن داری؟ حاجی گفت نقداً دو تا ملا گفت دو تا مرغ بگیرید پا ببندید یکیش را من میبرم برای مردم مُستحق دیگری را یک مرد بالغ میبره پشت قبرستان کنار مجنون میایسته کلهی مرغ را با دستهاش از تن جدا میکنه بعد جسد را چال میکنه زیر درخت صبح پیش از طلوع این کار بشه صوابش بیشتره از همان اول معلوم بود که آن مرد بالغ کسی جز عقیل نیست گفته بود نمیتوانم یا نگفته بود؟ باری هرگز آن احساس شومِ لحظهای که کلهی مرغ را لای انگشتها گرفته بود از یادش نرفته بود با یک دست تن و با دست دیگر کلهی حیوان را گرفته با قوت تمام دستها را از هم گشود کله از تن جدا شد خون پاشید روی لباس او تن بیسر مرغ بر زمین پرپر زد افتاد توی گودال
این بار هم قربانی داریم حاجی حیوانی چیزی؟
گودال کنده شده آماده است پسر گورکن کند گفتیم یک گوسالهی مُرده از مادر زاده شده برای دفع بلای بیشتر ملا گفته بیاریمش اینجا زیر بید چالش بکنیم برای حال درخت هم خوبه پُرپُشتترش میکنه پول خوبی به او دادیم گودال کمی آنطرفه زیر درخت رو به قبله که بایستی درست رو به قبله بعد ده قدم میشمری میری که جلوت ظاهر میشه خودش تو دلواپس چیزی نباش فقط محموله را بر ترک دوچرخه میبری میاندازی داخل گودال خاک میپاشی روش تا باز بشه همسطح زمین عقیل پرسید محموله چی هست؟ حاجی گفت حالا که نه بعد از نصف شب که کسی اونطرفا نیست اگرچه هیچ وقت هیچ کس اونطرفا نیست تو دلواپس نباش عقیل گفت غیر از ژاندارمها حاجی گفت نه امشب بارون میآد خبری از اونا هم نیست اصلاً خوف به دلت راه نده کار تو فقط حمل و دفنِ نه چیز دیگه اگه هم یکوقت خدای نکرده کسی سر رسید تو پسر گورکن را خبر کن بگو با او حرف بزنن اما خاطرت جمع چیزی که بد باشه پیش نمیآد عقیل پرسید محموله چه هست؟
ورود دختر و مادرش به اتاق مکالمه را قطع کرد زن لگن در دست داشت و دختر آفتابه را آنها را گذاشتند پایین رختخواب حاجی گفت آب داغ به همین زودی حاضر شد؟ زن گفت کمی هم گلاب ریختم توی آب صورت زن بندانداخته و تمیز انگار همین حالا حاضر برای عشقورزی بود دختر ایستاده به پدر نگاه میکرد حاجی گفت چیزهایی دارم برای شما اشاره کرد به بستهای که توی تاقچه بود دختر خیز برداشت بسته را برداشت کاغذش را باز کرد حاجی به زن گفت این مال توست دختر گفت پیرهن خواب سفید زن گفت قشنگه به ناز و به شهوت گفته بود دختر گفت وَه چقدر دکمه داره سرتاسر مادر پیرهن را از دست دختر بیرون کشید گفت مال منِ حاجی گفت و برای تو از داخل کیف چند اسکناس درآورد به دختر داد گفت بچهها را ببر به دکان زینال هر چه میخواهی برای آنها و برای خودت بخر هر چه میل داری زن لبخند زد گفت بابا را بوس کن دختر اسکناس در دست خود را بروی پدر انداخت او را بوسید این اولین بار بود که عقیل میدید یکی از بچههای حاجی او را میبوسد حاجی گفت حالا برو دختر رفت حاجی پاها را در لگن گذاشت زن نشست از آفتابه آب بر روی پاهای حاجی ریخت یکی از توی حیاط داد زد هی عقیل کجایی؟ بیا حاجی به عقیل گفت برو تا بعد عقیل بلند شد پرسید بعد؟ حاجی گفت ها بعد عقیل رفت دم در حیاط پسر کوچک حاجی سوار بر موتورسیکلت منتظر او بود با این که دو لتهی در را برایش از هم گشوده بودند نمیتوانست داخل شود چون بر ترک موتورسیکلتش یک حصیر بزرگ لولشده بسته بود لولهی حصیر بلندتر از دهانهی در حیاط بود عقیل دانست که باید از زیر آن بخزد بیرون از ترک موتورسیکلت بازش کند رفت آن را باز کرد موتورسیکلت آزاد شد به داخل حیاط سُرید پسر حاجی گفت ببرش توی انبار بلندی عرض حصیر لولشده تا سینهی عقیل میرسید آن را بر شانه انداخت به طرف انبار رفت دختر و چند تا بچه از حیاط بیرون میرفتند دختر پرسید چی لای این حصیر پنهون کردهای که داری با عجله میری؟ خندید عقیل گفت این حصیره فرشِ برای زیر پا انداختن چیزی قرار نیست توش پنهون بشه دختر گفت من میتونم برم لای این پنهون بشم کسی پیدام نکنه پسری گفت خفه میشی میمیری دختر گفت نمیمیرم بعد از عقیل پرسید میذاری من برم داخل این؟ عقیل گفت نه صدای خشک بیبی بچهها را از عقیل جدا کرد دویدند رفتند بیبی داشت به مرغی که او را آزرده بود فُحش و ناسزا میداد عقیل به انبار رسید پسر حاجی داشت موتورسیکلت را پارک میکرد گفت بذارش همین جا عقیل پرسید این چی هست؟ پسر حصیر را از دست او گرفت آن را به حالت ایستاده بر زمین گذاشت گفت یه حصیر لولهشده تو چیزی بیشتر میبینی؟ عقیل گفت فقط یه حصیر لولهشده پسر گفت همین عقیل گفت عرضش خیلی بلنده حصیری به این اندازه توی این خونه نیست برای مهمونخونهس؟ پسر گفت شاید عقیل گفت یا برای این که امشب چیزی لای اون پیچیده بشه از این خونه بیرون برده بشه؟ پسر حصیر را باز به عقیل سپرده بود و از انبار خارج شد: ها؟
حاجی گفت تو بهتر هیچی ندونی بله اینطور بهتر هست بعد به او گفت که به زن خود چه بگوید اما عقیل پیش از آن که فرصت کند به زن خود دربارهی مأموریت امشب توضیح دهد ناچار شد به مادر دختر که پرسید ها عقیل شنیدم امشب نیمهشب میری بیرون کجا به سلامتی؟ بگوید: چند جای دیوار سکوی دور شط سوراخ شده اگه همین امشب سوراخها را نبندم صبح که مد بالا میآد آب میریزه توی باغ بوتههای گوجه و خیار را خراب میکنه باید نصفشب برم سراغش عصر بود مادر و دختر مرغابیها را از نخلستان به طرف خانه هدایت میکردند هر کدام چوب باریک بلندی در دست داشتند مرغابیها داد و قال راه انداخته نمیخواستند به کُله بروند مادر دختر گفت امام رضا پشت و پناهت و همچنان به دنبال مرغابیها رفت دور شد بعد دختر پیش آمد ناگهان طوری که مادر نشنود گفت من هم نصفشبی میآم وقتی که همه خوابیدن عقیل خواست بگوید نه اما دختر دوید دنبال یک مرغابی که از روی جوی پریده به نخلستان برمیگشت دختر با خنده گفت جات را بلدم از روی جوی پرید و در نگاه او گم شد هر چه چشمچشم کرد باز دختر را ببیند ندید خواهر حاجی از کجا ظاهر شد گفت برات یه جفت جوراب کلفت آوردم بگیر برای امشب به دردت میخوره
چه جورابای خوبین اینا از کجا آوردی؟
خواهر حاجی داد برای امشب
خدا عمرش بده چه مهربونه با