تمام زخم هایم را بقچه ای می کنم برای آمدنت

و اشک هایم را رودی برای نوازش زورقت

بر گونه های خزان زده ام

در پهنه ی پر از شکن دلم

تمام درد هایم را ، کوچه ای می کنم برای عبور تو

و عبور تو ، تمام بهانه ی ماندن من است

به راستی

اگر زمزمه های دلتنگی نبود

به کدامین بهانه از بهانه های زندگی

خود را می آویختم

تا بتوانم برای اندک مجال اسارتی زنده باشم

روزها از پس هم تکرار می شوند و تکرار آن تلنگری بر ذهن و اندیشه ام می زند

که چرا روز به روز اسیر تر می شوم

ناگاه نسیمی دلم را می لرزاند

نسیمی که نمی دانم از شمال بر کلبه ام وزیدن گرفته است یا از جنوب

هم رکاب با طلوع

ذره های دلم را به رقص و پایکوبی فرا می خواند ...

نسیمی که بر شانه های او

گاهی به هم نشینی مرداب می روم تا احساس نیلوفر را بفهمم

و بر این باور ایمان بیاورم که در گنداب سیاره ی زمین اسیر نگردم ...

مرحوم رحمان قیطاس ( تنها )