و شایسته این نیست

که باران ببارد

و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست که در کرتهای محبت

دلم را به دامن نریزم، دلم را نپاشم

چرا خواب باشم؟

.....

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من

...

ببخشای بر من که هرگز ندیدم

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی

به اوجم کشاند

....

کجا بودم ای عشق؟

چرا روشنی را ندیدم؟

چرا روشنی بود و من لال بودم؟

....

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من

اگر ریشه در خویش بستم

و ماندم

و خود را شکستم

و هرگز نرفتم که در فرصتی خط شکن

باور زندگی را بفهمم

و هرگز نرفتم که یک جمله برپا کنم

بر سر کوچه زندگانی

و در قاب خورشید

بنشانم عکس دلم را

تو را دیدم ای عشق

و دیگر زمین آسمانی است

و شایسته این نیست که در بهت بیهودگیها بمانم

تو را دیدم ای عشق

و آموختم از تو

آغاز خود را

نگاه تو کافی است

من آموختم ریشه رویش باغها را

و باران خورشیدها را

محمد رضا عبدالملکیان