Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionدردو دلهای من و یه دوست قدیمی.. Emptyدردو دلهای من و یه دوست قدیمی..

more_horiz
امروز یه دوست قدیمیمو که گمش کرده بودمو پیدا کردم ؛ بعد از 7 سال (عین ) بهم زنگ زد ..
وای باورم نمشد " ازدواج کرده بود و پسرش 4 سالش بود !!! ( خاک بر سرت فائزه ) :!: :!:
ولی احساس کردم خیلی دل مردست !! ما همدیگه رو گم کردیم غ بی خبر ازم ازدواج کرد " بعدها فهمیدم شوهرش خیلی شکاکه و امر فرموده که باید با کل دوستاش قطع رابطه کنه و خلاصه حالا نمیدونم چی شده که دوباره برگشته .."
دعوتم کرد خونش ولی میدونستم داره تو رو در بایستی تعارف میکنه ؛ واسه همین گفتم نه " میدونستمم اجازه نداره بیاد خونه ی ما " دیگه ناچار شدیم تو یه پارک قرار بذاریمو یه روز همدیگه رو ببینیم ..
...........
(عین ) ازم پرسید که چرا ازدواج نکردی ؟
تا حالا به طور جدی به این موضوع فکر نکرده بودم :!: راستی چرا :?:
بعد یه دفه یادم حرفای خواهر شوهر اومد که یه شب تا خروسخون نشستیمو دلیل ترشیده شدنمونو بررسی کردیم و نهایتا به این نتیجه رسیدیم که مشکل از ما نیست بلکه این کمبود مربوط به مرداس " تبجل بفرمایید :

1- مردان خوب، زشت هستند.

2- مردان خوش قيافه، خوب نيستند.

3- مردان خوب و خوش قيافه به جنس موافق تمايل دارند.

4- مردان خوب، خوش قيافه و علاقمند به جنس مخالف، متاهل هستند.

5- مرداني كه آنچنان خوش قيافه نيستند، ولي خوبند، پولدار نيستند.

6- مـرداني كه آنچنان خوش قيافه نيستند، ولي پولدار و خوبند، تصور مي كنـنـد مـا بـه دنبال مال آنها هستيم.

7- مردان خوش قيافه و بي پول، بدنبال پول ما هستند.

8- مردان خـوش قـيافه، كه آنچنان خوب نيستند و تا حدي به جنس مخالف علاقمندند، تصور نميكنند كه ما به اندازه كافي زيبا هستيم.

9- مرداني كه تصور مي كـنـنـد مـا زيـبـا هستـيم، به جنس مخالف علاقمندند، تا حدي خوش قيافه و پولدار هستند، آدمهايي ترسو و بزدل ميباشند.

10- مرداني كه تا حدي خوش قيافه هستند، تاحـدي خـوب هستند، مقداري پول دارند و سپاسگزار خدا هستند، به جنس مخالف علاقمندند، خجالتي هسـتند، و هرگز اولين قدم را برنمي دارند ( براي آشنايي پيش قدم نمي شوند).

11- مرداني كه هرگز قدم اول را برنميرارند، زماني كه ما پيشقدم مي شـويم، اتوماتيك وار علاقه را در ما از بين ميبرند.

descriptionدردو دلهای من و یه دوست قدیمی.. EmptyRe: دردو دلهای من و یه دوست قدیمی..

more_horiz
البته خار شوهر همیشه دلش خون بود " میگفت : هرکی میاد میگه : ( یا خار شوهر یا هیچ کی !!)
بعد که مام فقط یه نموره ناز میکنیم که نگن چقدر دختره شوهر ندیدس ؛ طرف میره و به سال نکشیده میبینیم بچه به بغل سر کوچه واستاده !!

با این حرفا یاد یه ماجرایی افتادم "
(ابتدا عرض کنم که بنده از حوادث دردناک روزگار یک دوره ای از زندگی ناجور میخوردم به خاستگارای راننده جماعت" این موضوعو مد نظر داشته باشین )

اگه اشتباه نکنم یک سال و نیم پیش بود که با خار شوهر طی یک سلسله برنامه های ناجوانمردانه ای افتادیم تو مخمصه ؛ چی کار کنیمو چیکار نکنیم ؟
یه شب نشستیمو با هم طرح یک حرکت ضد انقلابی ریختیم " متاسفانه برنامه هیچ راهی نداشت جز اینکه ما یه مامان قلابی پیدا کنیم ! یه خانومی که چند صباحی نقش مامان ما رو بازی کنه !
کلی اینور اونور گشتیم تا با خبر شدیم مامان یکی از دوستای سابق خوابگاهیمون پایست !
خار شوهر گفت فقط اون میتونه بهمون کمک کنه و اون راضی میشه این کارو برامون بکنه !
خلاصه زنگ زدیم به دوستمونو گفتیم " لیلی قربونت " خدا مامانتو برات حفظ کنه ؛ میخوای بده به ما ؛ ما چند روزی برات نگهش داریم ..
قرار شد لیلی خبرمون کنه " دو روز بعد زنگ زدو گفت یکی دیگه از آشناهامون هست که حاضره این کارو براتون بکنه ؛ خلاصه مام یه لحظه به ذهنمون نخورد چرا یه آدم غریبه راضی به این کار شده ؟ به خیالمون مردم دارن خیر خواهی میکننو به به چقدر آدما دوست داشتنی و مهربونن !!
فردا لیلی با یکی از دوستاش اومد خوابگاه " اونروز اونقدر به خاطر درست شدن اون ماجرا خوشحال بودم که اصلا متوجه نگاه های مشکوکانه ی دوست لیلی نبودم ؛ از اتاق رفتیم بیرون براشون شربت درست کنم که وقتی برگشتم دیدم گوشیم دست دوست لیلیه !!!
یه نگاهی انداختم به دستشو به رو خودم نیاوردم ؛ فهمید کار خوبی نکرده ؛ یه دفه لیلی کارشو درست کردو گفت : فائزه من گوشیم شارژ نداره ؛ میتونم از گوشیت زنگ بزنم به اون خانوم که بگم ما داریم میریم اونجا ؟
خار شوهر یه نگاهی انداخت به منو از لیلی پرسید مگه ما قراره بریم اونجا ؟
لیلی گفت : آره خانومه گفته من باید دخترا رو ببینم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
برا من خیلی مهم نبود ! به خار شوهر گفتم خب مهم نیست ؛ به هر حال به لیلی که اعتماد داریم ؛ با خودش میریم دیگه ..
خلاصه چشمتون روز بد نبینه ؛ پا شدیم رفتیم خونه ی دختر اون خانوم ؛ قرار بود خانومم بیاد خونه ی دخترش؛ تو راه بودیم که یکی از دوستای مشترک ما و لیلی بهم زنگ زدو ندا داد که اینا براتون نقشه ریختن !! گفتم یعنی چی ؟
گفت پسر این خانوم خیلی وقتیه دارن براش دنبال عروس میگردنو شما الان داری میری پسندیده بشی !!!!!!!!!
واااااااااااااااااااااااای انگار یه قابلمه آب جوش ریختن رو سرم ! قضیه رو به خار شوهر گفتم؛ گفت به هر حال اومدیم دیگه چاره ای نیست ؛ باید بریم داخل ..!!
باورم نمیشد واقعا آدما اینقدر ساده لوحانه و بی هیچ شناختی بخوان عروس بیارن !!
خلاصه وارد منزل خانوم که شدیم ؛ احساس فوق العاده بدی داشتم ؛ و بدتر از اون اینکه خیلی خیلی ناراحت بودم از اینکه چرا لیلی واقعیت ماجرا رو تو خوابگاه بهمون نگفته ..
خلاصه اون خانومه که واقعا دست کمی از خانوم هاویشام نداشت و دقیقا احساس میکردم با چه نگاه ذره بینی داره ور اندازم میکنه و من چقدر از این نگاه بدم میومد . .
بعد از 15 دقیقه ای سکوت ؛ متوجه اشاره ی خانوم ( هاویشام ) و دخترش به دوست لیلی شدم که گویا لطف کرده بودندو بنده ی حقیر را به کنیزی خود پسندیده بودن ..
دوست لیلی مِنو منی کردو گفت : خانوم حاضرن این کارو براتون بکنن منتها شاید لازم باشه ( یه مکث کوتاهی کرد ) ..!
که من پریدم وسط حرفشو در حالی که داشتم تو دلم خودمو لعن و نفرین میکردم ؛(در حالیکه حالم داشت از لیلی که از اعتماد ما سوء استفاده کرده بود به هم میخورد) با صدای متکبرانه ای گفتم : ما از خجالت خانوم در میایم ؛ هر مبلغی که بفرمان تقدیم میکنیم ( که یه دفه یادم به کیف پول خالی خودمو خار شوهر افتاد که شب قبلش با چه مصیبتی پولای خورمونو روی هم ریخته بودیم تا یه پفک بخریم )!!
ولی به هر حال چاره ای نبود ؛ احساس میکردم دارم اونجا به طرز فجیعی تحقیر میشیم !!
خانوم هاویشام ؛ با این حرفم بهش برخورد ( البته حقم داشت بیچاره ) ! ولی خیلی خودشو کنترل کردو گفت : این چه حرفی دخترم ؛ اختیار داری !
خلاصه دوست لیلی که فوق العاده بی ادبو وقت نشناس بود در ادامه ی حرف خانوم رو کرد به دختر خانوم هاویشام گفت : راستی ( اسم پسرشو گفت که من یادم نیست ) کی میاد ؟
منم رومو کردم به خار شوهر گفتم داره دیر میشه ؛ پاشو بریم !
خلاصه به هر مصیبتی بود خودمونو از اون خونه انداختیم بیرون !( واقعا هوای آزاد چه لذتی داشت )
از خونه که اومدیم بیرون یه مستریو دیدیم که داره با صدو بیستا میاد به طرف خونه ! خار شوهر پوزخندی زدو گفت : شرط میبندم خودشه .. منم که یه گلوله ی آتیش بودیم به بهانه ی تمیز کردن کفشم خم شدم به طرف زمینو تقریبا پشتمو بهش کردم تا .. ( و البته حدس خار شوهر درست بود )
تو راه بودیم که یکی به گوشیم زنگ زد ! وصل کردم ولی حرف نزدم ؛ یه اقایی از اون ور داشت هی الو الو میکرد " بعد گفت چی شد ؟ بعد یه دفه صدای دوست لیلی اومد که گفت : گوشیو بده ببینم !!!!!!!!!
خلاصه تا شب همین تماسها ادامه داشت تا اینکه من شدم یه کوه آتشفشان " شب که پسره دوباره زنگ زد ؛ هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم ..
تا صب با خار شوهر در مورد این حماقتمون صحبت کردیمو اونقدر این موضوع برامون سنگین اومده بود که دیگه اصل ماجرا رو فراموش کرده بودیم ..
فردا صب لیلی زنگ زد ؛ ( احساس کردم پسره جریان بدو بیراهای ما رو نگفته ) ؛ مام که دیگه یکم آروم شده بودیم به رو خودمون نیاوردیمو فکر کردیم ؛ بذار کارمون درست بشه ؛ بعد به مامان در جواب خاستگاریشون میگیم نه !!!
ولی افسوس که اونا از ما زرنگتر بودن ؛ مامانه قرار شرط کرده بود اگه جواب مثبت بشه حاضره این کارو بکنه ..!!!
بعد که فهمیدم , زنگ زدم به همون دوست مشترکمون که آمار پسره رو بگیرم که واقعا چرا اینا به این مسخرگی عروس میپسندن ! چقدر اونروز خار شوهر به من خندید وقتی شنیدیم طرف راننده کامیونه ..!!!!!!!!
با اینکه خودمم خیلی خندم گرفته بود ولی واقعا بهم بر خورده بود ؛ زنگ زدیم به لیلی و دوست لیلی و خود خانوم هاویشامو پسر خانوم هاویشامو خلاصه از ملت با الفاظ زیبا و دلنشین تشکر به عمل آوردیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
.....................
یه کوه غم نشسته بود رو دلم و چقدر احساس میکردم تحقیر شدم ؛ شب که شد زنگ زدم به مامانو کل ماجرا رو براش گفتم ..
نمیدونم با حرفای من مامان چه حسی پیدا کرده بود ولی من دلم برا مامانم تنگ شده بود ؛ برا مامان خودم ..
اون شب تا صب گریه کردم !

descriptionدردو دلهای من و یه دوست قدیمی.. EmptyRe: دردو دلهای من و یه دوست قدیمی..

more_horiz
خسته نباشی
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply