وسط پاسیو یه حوض کوچیکه که توش یه ماهی قرمز خیلی کوچولوئه ..
دریچه ی حوض کاملا محکم نمیشه و این باعث میشه حوض زود به زود از آب خالی بشه ؛ باید همیشه به خاطر اون ماهی کوچولوی تنها هواسمون به آب حوض باشه .

این چند روز خونه دوباره شده بود مثل سابق " محمد برگشته بود و اینبار اگرچه خیلیا نبودن ولی حضور اون دوباره خونه رو گرم کرده بود " منم اونقدر درگیر خودم بودم که حتی به گلام آب نداده بودم ..
عصر دائی اومده بود و نشسته بود کنار پاسیو " بابا و مامان هم داشتن برا مشکل دائی فکری میکردن ..
وقتی دائی رفت " مامان شروع کرد به گریه " خیلی دلش برا دائی سوخته بود ..
رفتم تا مامانو آروم کنم که یه دفه نگام افتاد به اون حوض ..
وای نه ! خدایا ..
حوض خشک خشک بود !!
و ماهی کوچولو با یه شکم باد کرده افتاده بود زیر برگ سرخس که کشیده شده بود به داخل حوض ..
وای خدای من !
نشستم کنار حوض ؛ بغضم گرفته بود " (( اگه بمیری هیچ وقت خودمو نمیبخشم ..))
سریع دویدم به طرف آشپزخونه و یه پارچ آب آوردم و چشمامو بستمو ریختم تو حوض " همه ی وجودم پر از ناله شد (( خدایا التماس میکنم " نذار بمیره ..))
آروم چشمامو باز کردم ..
وای خدای من ! ماهی کوچولو داشت به زحمت توی اون آب کم شنا میکرد !
چشمام پر از اشک شد "
دویدم و یه قابلمه ی بزرگ آب کردمو ریختم تو حوض "
ماهی کوچولو شروع کرد دور تا دور حوض چرخیدن ..
پاهام دیگه حس نداشت ؛ نشستم کنار حوضو برا زندگی دوباره ماهی کوچولو گریه کردم ..
و چقدر دوست داشتم با همه ی وجودم خدا رو بغل کنمو بهش بگم چقدر دوسش دارم ..!!
(این اتفاق از قشنگترین اتفاقای زندگیم بود .. )
53