Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionبرای بخت من تا همیشه گریه کنید !! Emptyبرای بخت من تا همیشه گریه کنید !!

more_horiz
برای شانس من حالا حالاها گریه کنید ..!

ولم کنین تو رو خدا ؛ بذارین جیغ بزنم ..
:affraid: :affraid: :affraid: :affraid: :affraid: :affraid: :affraid:

آه از کدوم قسمت امروز براتون بگم ؛ هی از صب به رو خودم نیاوردم ؛ هر چی شد هی خندیدم ؛ هر کی هرچی گفت ؛ یه فال گرفتمو خودمو اروم کردم ولی خدا وکیلی این اخری راه نداره ؛ مسئله ناموسیه ..
حالا قضیه ی صب بمونه که هیچ راهی نداره از این اخری بگذرم ..
.........
ماجرا از این قرار بود که هفته ی پیش دختر خاله شهناز زنگ زدو برا 5 شنبه گذشته خواست که مراسم عقد دخترشو خونه ی ما بگیرن..
بابام قبول کردو مامانم که دیگه دختر خواهرش بودو بحثی نبود ..
تا جایی که من یادمه اون شب همه ی تیرو طایفه بودن " من نمیدونم حالا کدوم از خدا بی خبری خبر برده که مراسم عقد کنون فائزه و پسر دختر خاله شهناز بوده :affraid:
(ااااااااااااااااااااااااای خاک بر سرت فائزه با این شانست ....!!!)
خدایا " خدا وکیلی اگه غضبت بگیره هااااااااا " خودت میدونی عصابم خورده !!!!!!!
نه اینکه خدایی نکرده بگم دختر خاله شهناز اینا آدمای بدیناا " نه نه اتفاقا هم خودش هم علی اقا شوهرش بسیار ادمای خوبین " ولی کی میگه هر آدم خوبی میتونه ادمو خوشبخت کنه ه ه ه ه ه ؟!!!!!!
در ثانی در خوب بودن دختر خاله شهناز که شکی نیست " ولی من هیچ مدلی نمیتونم با اخلاقو رفتارو تفکر اونا کنار بیاااااااااام..
من اسیر میشم ..
صد رحمت به پسر دختر خاله پروانه " در این پسرای اینا باجی به هم نمیدن که شکی نیست " باز لااقل خود دختر خاله پروانه جواهره " بودن باهاش بهت انرژی میده ..!!!!!!!!11
حالا کاری به این حرفا ندارم ..
آدم از اینجا حرصش میگیره که آخه من میخوام بدونم منو پسر دختر خاله شهناز چه سنخیتی با هم داریم ..
پسر دختر خاله شهناز یه پسر جلفو معرکه گیر مجلسامونه " که یادمه از راهنمایی میخواست داماد بشه :(
خب آدم بهش بر میخوره بخدااااااااااااااااااااااااا
حالا فقط خدا کنه لااقل منظورشون پسر بزرگ دختر خاله شهناز بوده باشه " لااقل اون همچین یه نموره با شخصیت تره ..
حد اقل آدم میتونه تحملش کنه ..
***********************
حالا اینا که خدا رو شکر حرف مردمه و الحمدالله باد هواستو میدونم که بابا دخترشو زنده زنده میسوزوننو به پسرای دختر خاله شهناز نمیده ..
ولی میدونین آدم باید دور اندیش باشه ..
تو این قحطی و بحبوحه ی بی خواستگاری همچین شایعه هایی احتمال خواستگار دار شدن ادما تا حد زیادی پایین میاره ..
حالا نکته اش اینجاست !
دوباره بد تر از همه ی اینا این خبرو ما از کی شنیدیم از پسر دائیم که شب محرمانه زنگ زدو از داداشم پرسید که این خبر راسته !!!!!!!!
نه نکتشو نگرفتین " این پسر دائی گری گوری مام ماجراها داره واسه خودش که باز صد رحمت به همون پسرای دختر خاله شهناز..!

نتیجه اینکه : ملت خاستگار دارن ؛ مام خواستگار داریم ..!!!!!!!!!!

Last edited by faezeh on Mon Aug 10, 2009 1:56 am; edited 2 times in total

descriptionبرای بخت من تا همیشه گریه کنید !! EmptyRe: برای بخت من تا همیشه گریه کنید !!

more_horiz
البته چند روز پیش که داشتم برا ملت سوتی های اخیرمو لو میدادم یک دفه صدایی برخواست که ایناهان بیا " تقصیر خودته که خواستگار نداری !!!!!!!!!!!! :105:


هر چند این حرف خیلی سنگین بود " ولی انصافا به جا بود :embarassed:

کلا نمیتونم تو حصار حرف تعارف باشم بر خلاف ظاهر جدیو مغرورم ؛ خیلی شوخی میکنم ( که خیلی جاها کار دستم میده )
توی تعارفام از کلمه ی زنده باشید برا بزرگترا خیلی استفاده میکنم ..
چندی پیش که زن عموی ما که کلی دارای وجناتو کلاسو پرستیژه و اونقدر زبون بازه که خسته میشی از تعارف کردناش و زیون ریختناش زنگ زده بود برا احوال پرسی "
مام گوشیو ورداشتیمو در حالی که بسیار عجله داشتم که قطع کنم " شروع کرد به تعارف کردن " منم که همینطور داشتم واسه خودم جوابشو میدادمو اتفاقا جوابامم هیچ ربطی به تعارفای اون نداشت یه دفه این یه ریز حرف زدنش منو قاطوندو از دهنم در رفت به جای زنده باشین گفتم : س . ن . د .ه باشین :embarassed: (وااااااااااااااای چه افتضاحی )

چند روز پیش خاله از زیارت برگشته بودو اومده بود یه سر به مامان بزنه و خیلی هم سرمای بدی خورده بودو بدجور صداش گرفته بود " مامانم نبودو ما داشتیم سرشو به حرف گرم میکردیم تا مامان بیاد ..
حالا چی بگیم چی نگیم " که یه دفه گفتم : خاله چی شد که تو این گرما سرما خوردین ؟
خاله شروع کرد به تعریفو گفت : آره خاله جات خالی رفته بودم حرم ..
که من یه دفه حرفشو قطع کردمو در جواب جات خالی گفتم : نوش جان :embarassed:

و اما ماجرای پسر دائی فوق الذکر که قضیه از اونجا شروع شدو ما کر کره ی فامیل شدیم
شاید آخرین باری که من پسر دائیمو دیده بودم هر دو دبستانی بودیم
چند وقت پیش بود که پسر دائیم شب اومده بود خونه ی ما " شاید برا اولین بار یا حد اقل دومین بار بعد از سالها " اومده بود داداشمو ببینه ..
من اون شب بیرون بودمو موقعی رسیدم که داشت میرفت خونه ؛ خلاصه من تو حیاط دیدمشو فکر کردم دوست داداشمو " یه سلامو احوالپرسی معمولی کردیمو" داداشم فهمید من نشناختم "
با اشاره گفت پسر دائیه ..!!!!!!!!!!
خلاصه از اونجایی که من متاسفانه هیچ مدلی نمیتونم احساسمو بروز ندم " یه دفه رفتم جلو گفتم :
واااااااااااااااااااااااااای پسر دائی چقدر بزرگ شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (محض اطلاع آقا 3 سال از من بزرگتره )
حالا نکتش اینجا بود این پسر دائی بیچاره داشت از خجالت آب میشدو منم عین این خولو چلا ؛ نیشم تا بنا گوش باز بودو ماشالله ماشالله هش میکردم ..!!!!!!! :embarassed:

همینه که آخر عاقبت آدم میشه این ..!!! 12
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply