Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionراز ستاره .. Emptyراز ستاره ..

more_horiz
سلام به همه ..
من یه متنی نوشتم منتهی خیلی نتونستم روش کار کنم ؛ اصلنم حوصله و وقت ویرایششو نداشتم ؛ فقط به خاطر اینکه یه حس تازه بود آوردمش رو کاغذ ...
میخوام ببینم چقدر تونستم حسم رو منتقل کنم ..
نظرتون یا برداشتتون ؛ جمله یا هر چی که به ذهنتون میخوره رو بنویسین ..
( اصلنم به فکر جایزه و این چیزا نباشین ؛ اوضاع مالیم افتضاست :{گريه}: )
اصلا اگه پول داشتم که میرفتم اکابرمو ادامه میدادم که این حاج رضا هی نزنه تو سرم ؛ هی سرکوفتم نزنه که بی سباتی ..
ها چی فکر کردین ؛ فکر کردین همه مثل شما مرفهین جامعه بودن ؛ خدا میدونه ما اقشار مستمند جامعه در فقر غوطه وریم ؛ من این دو کلاس اکابرم که رفتم پولشو از آب حوض کشیدنو و لباس چرکای مردمو شستن در آوردم .. :(
تازه تو امتحانای آخر سال دبم اکابرم روفوزه شدم ..:oops:
حالا خدا روا داره اینجور منو سرکوفت بزنین .. :{گريه}:

descriptionراز ستاره .. EmptyRe: راز ستاره ..

more_horiz
شب بود !
تاریکی آسمان بیداد میکرد ؛ دریغ از یک ستاره ! جیر جیرکی آواز نمیخواند و کبوتری لب حوض خود را در آب نمینگریست ..
احساس میکردم باز قلبم متورم شده است ؛ اما اینبار در تورمش حتی اشکی هم متولد نمیشد ..
در تاریکی ایستاده و خیره مانده بودم به قطعه سنگی که سالهاست نغمه هایم را هم خوانی میکند ..
گم شده بودم در رگه های سنگ؛ ذهنم پر شده بود از اینکه براستی شاید باید سنگ بود تا توانست طوفان را مهار کرد ..
شاید ! نمیدانم !
نمیدانستم با روح دیوانه ام چه کنم و چیزی جز سنگ نبود تا از آن بیاموزم ..
لحظه ای رها شده بودم و گویی سنگ زبان گشود و مرا مجذوب خود کرد ؛ باورم شده بود باید قلبم را بکشم تا اندیشه ی تو برای همیشه دفن شود ..
گم شده بودم در سنگ ؛ عشق را ملامت میکردم و تو لحظه به لحظه از خاطرم بی رنگ تر میشدی ..
عشق در من نیمه جان شده بود و چیزی از تو نمانده بود ..
سرمست و مغرور شده بودم و دیگر عشق را دروغی بیش نمیدیدم..
گم شده بودم در سنگ ..
ناگهان باد هلهله ای کرد و عطری فضا را پر کرد ..
نمیدانم چه شد؟! اما گویی عطری از کوی عشق آورد" مرا از سنگ دزدید و از عشق نیمه جان شده ی من نوزادی متولد شد ..
هنوز مبهوت سرّ آن عطر بودم که بادی دیگر وزید و اینبار عطر گلهای سفید محبوبه ی شب خانه را پر کرد ..
اشکی از چشمم چکید و نگاهم روانه ی آسمان شد " دیگر سیاهی نبود ..
ستاره ای می درخشید و شاید مژده ی نور آورده بود ..
اینبار فهمیده بودم راز قطره اشکی که چکید و التهابی که کاسته شد چه بود..
من فهمیده بودم راز عشقی که با دیدن ستاره دوباره جان گرفت چه بود ..
من شنیدم معنی نغمه ی باد را که هلهله کنان تو را درمن فریاد زد ..
من شناختم نور ستاره را ..
وشاید امده بود تا بیاموزیم "
معشوق را باید چون خورشید در شب از انعکاس عشقش ببینیم ..
و من میبینم عکس تو را هر لحظه بر ذره ذره ی قلبم .. .

descriptionراز ستاره .. EmptyRe: راز ستاره ..

more_horiz
بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است :flower:
خيلي خوب نوشتيد فائزه خانم 53
مخصوصا خط آخرش رو خيلي دوست دارم:

و من مي بينم عكس تو را هر لحظه بر ذره ذره ي قلبم.

descriptionراز ستاره .. Emptyنقش

more_horiz
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی درنمی‌آمیخت
و کسی کس را نمی‌دید از ره نزدیک،
یک نفر از صخره‌های کوه بالا رفت
و به ناخن‌های خون‌آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و
روی صخره‌ها خشکید.
از میان برده است طوفان نقش‌هایی را
که بجا ماند از کف پایش،
گر نشان از هر که پرسی باز
برنخواهد آمد آوایش.

آن شب
هیچکس از ره نمی‌آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه: سنگین، سرگران، خونسرد.
باد می‌آمد، ولی خاموش.
ابر پر می‌زد، ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخن‌های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته‌سنگی کار کندن را کند آغاز،
رعد غرّید،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه‌ای
کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می‌ماند.

امشب
باد و باران هر دو می‌کوبند.
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فروشوید.
هر دو می‌کوشند.
می‌خروشند.
لیک سنگ بی‌محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجیر پولادین.
سال‌ها آن را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر بر خویشتن پیچد،
سنگ بر جا همچنان خونسرد می‌ماند
و نمی‌فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره‌های کوه بالا رفت
در شبی تاریک.

سهراب سپهری

descriptionراز ستاره .. EmptyRe: راز ستاره ..

more_horiz
بي قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بي تاب شـدن عادت كم حوصـله هاست

مثل عكـس رخ مهتاب كه افتاده در آب
در دلـم هستي و بين من و تو فاصله هاست

آسـمان با قفـس تنگ چـه فرقـي دارد
بال وقتـي قفـس پر زدن چلچلـه هاست

بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريـختن است
مثل شـهري كه به روي گسل زلزله هاست

باز مي پرسـمت از مسئله دوري و عشق
و سكوت تو جواب هـمه مسـئله هاست
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply