امروز یه اتفاق جالبی افتاد , خیلی برام عجیب اومد ..
تو کتابخونه نشسته بودم که یه دفه یکی از دوستای دبیرستانمو دیدم ؛ خیلی دلم براش تنگ شده بود ؛ ما یه گروه 8 نفره بودیم که اگه یه روز یه معلمی نمیومد بعیید بود دست گلی به آب ندیم و فردا جلوی در دفتر صف نکشیم ..
تو انتخاب رشته هامون من اول شهر خودمونو زدم و اون اصفهان زد , خلاصه هر کسی رفت یه شهری ..
امروز صبح چنر ساعت تمام نشستیم با هم حرف زدیم ؛ از خاطره هامون ؛ اتفاقایی که تو این چهار سال افتاده بود و البته کنفرانس فوقالعاده ای از مشکل بی خواستگاریم داشتیم ..
خلاصه صحبتمون گسترده شدو رفت تو مسائل اجتماعی و مذهبی که من یادم به مجلس روضه ای افتاد که 2 سال پیش با یکی از دوستام که اسمش خواهر شوهره رفتیم افتادم ..
جریان این بود که "
یه روز تو ظهر گرم تابستون که من و خواهر شوهر تو گرمای خوابگاه داشتیم با خفت و خواری چشمامونو رو کتاب باز نگه میداشتیم یه از دوستای متاهلمون زنگیدو دعوتمون کرد برای مجلس روضه ی یکی از همسایه هاشون که البته ما اون خانومو میشناختیم " خلاصه مام از خدا خواسته قبول کردیم ؛ ما اون خانومو میشناختیم منتهی اصلا آشنا به فرهنگ و حتی محله ای که زندگی میکرد نداشتیم ..
دقیقا همون روز خواهر شوهر یه لاک خریده بود که رنگ فوقاالعاده تیره ای داشت که تا فوکوس نمیکردی به سختی رنگش دیده میشد ؛ مام با توجه به اینکه قرار بود با ماشین دوستم بریم و گفته بودن مداحشون خانومه ؛ خیلی ریلکس آماده شدیمو ناخنامونو لاک زدیم و چادرمونو پوشیدیمو رفتیم ..
وای خدایا چشمتون روز بد نبینه ؛ ما رو درست نشوندن مقابل این خانوم روضه بخون ( خانوم کاظمی ) ؛ بقیه هم همه خانومای مسن و میان سال و تک و توک جوون بودن ..
این خانوم کاظمیم که انگار جزوه ی مداحیو اشعارشو جا گذاشته بود؛ من و خواهر شوهرو وراندازی کردو شروع کرد به مداحی ..
( با صوت مداحی خوانده شود )
خانوم کاظمی : خدا میدونه دوره ی آخرالزمانه ؛ دختر تو خونه در میاد لاک میزنه !! دیگه نمیشه بفهمی کی مجرده کی متاهل ؟ دیگه آخه آدم چه جوری تو خیابون میتونه عروس بپسنده ..!!
...........
وای خدایا حالا چرت و پرتای این مداحه یک طرف ؛ یه خانومیم نشسته بود کنارش ؛ هی منو خواهر شوهرو میدیدو هی خودشو میزدو موهاشو میکشید ..
...........
( با صوت مداحی خوانده شود )
همانطور که خدا در قران فرموده تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز ..!!
چند روز پیش یکی به من زنگ زد گفت : خانوم کاظمی !
گفتم : بله !
گفت : خانوم کاظمی .. خانوم کاظمییییییییی .. دختر من چند روزه با یکی پسر دوست شده ..!!
............
واااااااای باورتون نمیشه چه جوری خانوما خودشونو میزدنو گریه میکرن ؛ خدا گواهه که بدون اغراق میگم ؛ آخر این روضه یه خانومی از حال رفت ..
جالبه که این صاحبخونه هم از خنده نمیتونست از آشپزخونه بیاد بیرون ..
.
.
.........................................
خلاصه من این مجلس روضه رو برا دوستم تعریف کردم ؛ که یه دفه دوست من بهم گفت : خیلی نفهم بودین که لاک زدین رفتین روضه ..
من خیلی جا خوردم : گفتم اولا که رنگش اصلا به چشم نمیومد ؛ دوما همه زن بودن ؛ به علاوه من خودم رو لاک حساسم ؛ جایی که حس کنم درست نیست ؛ هرگز نمیزنم ..
این دوست ما پاشو کرد تو یه کفش که شما الین و شما بلین ..!!
خلاصه نمیخواستم حالا بعد از این همه وقت یه موضوع به این بی اهمیتی دلخورمون کنه ؛ بحثو عوض کردمو ماجرا کشیده شد به اقوام ؛ ازش پرسیدم عمه ات زایمان کرد ؟ گفت : آره بیا عکساشونو بهت نشون بدم ..
عکسای گوشیشو آوردو داشتیم نگاه میکردیم .. ( من و این دوستم یه نسبت فامیلی خیلی دور داریم )
خلاصه از قضا رفت رو یه عکسی از یه زن و مرد ؛ که واقعا صحنه ی چندش اوری بود !! من تعجب کردم از این عکس و اینکه چرا یه همچین عکسی رو گوشیه !! گفتم : وای اینا کین؟
در کمال نا باوری گفت : زن دائی کوچیکیم و دائی بزرگیم ..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 35 :oops:
داشتم شاخ در میاوردم ؛ پرسیدم چرا اینطور ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفت : خب ما راحتیم ؛ این حرفا رو نداریم ؛ تازه یه موقایی که میریم باغمون ؛ همه باهم استخرم میریم ..!!!!!!!!
عصبانی شدم ؛ بهش گفتم ؛ به من مربوط نمیشه چیکار میکنین و کجا میرین ؛ ولی فکر نمیکنم دیگه صلاحیت اینو داشته باشی که به خاطر یه لاک اینطور منو ببری زیر سوال ..!!
میدونین چی جوابمو داد"
گفت : ما که جلو مردم این کارارو نمیکنیم ..!!!!!!!!!!!!!!!!
.................................................................................................................
فقط همین .. !
چه جالب ! و چه جواب قانع کننده ای ؟
بعد به این موضوع فکر کردم که چقدر خوبه که ما زندگی جمعی داریمو از قومی قبیله ای در اومدیم .. .