وقتی که میهمانان سر میز غذا نشستند خانم
صاحبخانه برای آنکه تربیت پسر خود را به رخ
حاضران بکشد به او گفت: خب عزیزم، دعایی
را که یادت دادم همیشه قبل از غذا بخوانی تکرار
کن. پسربچّه فکری کرد و گفت: مادرجان، فعلا یادم
نیست. مادر گفت: چطور یادت نیست، خوب فکر
کن و همان حرفهایی را که من دیروز سر سفرهی
ناهار زدم تکرار کن؟ پسربچّه سرش را به زیر انداخت،
دستها را به هم چسبانید و آنگاه آهسته گفت: خدایا،
چه چیز باعث شده است که شوهر من در این هوای
گرم یکعدّه آدم احمق و مفتخور را برای فردا شب
دعوت کند؟!
صاحبخانه برای آنکه تربیت پسر خود را به رخ
حاضران بکشد به او گفت: خب عزیزم، دعایی
را که یادت دادم همیشه قبل از غذا بخوانی تکرار
کن. پسربچّه فکری کرد و گفت: مادرجان، فعلا یادم
نیست. مادر گفت: چطور یادت نیست، خوب فکر
کن و همان حرفهایی را که من دیروز سر سفرهی
ناهار زدم تکرار کن؟ پسربچّه سرش را به زیر انداخت،
دستها را به هم چسبانید و آنگاه آهسته گفت: خدایا،
چه چیز باعث شده است که شوهر من در این هوای
گرم یکعدّه آدم احمق و مفتخور را برای فردا شب
دعوت کند؟!