مقاله عقل و عشق در نگاه حافظ که توسط شوریده دل نوشته شده از وبلاگ ایشان بنام پرتو عشق امانت گرفته شد .امید است مقبول طبع همه دوستان بیافتد. 53

عقل و عشق در نگاه حافظ

اينکه عشق موضوع اصلی شعر حافظ است، قاعدتاً شناخته شده است. او بارها گفته است که سرشت و سرنوشت يک عاشق را دارد. حافظ در ابياتی بيشمار، عشق را در کنار «رندی» می‌نهد؛ شيوه‌ای ديگر از زندگی که مُعرف شاعران فارسی زبان است. اين بيت به بهترين وجه معنای رندی را نشان می‌دهد:
کجا يابم وصال چون تو شاهی
منِ بدنام رند لاابالی

باری، رند کسی است که از نام و ننگ در جامعه نمی‌پرسد و بر خلاف هنجارهای اجتماعی زندگی می‌کند، و نهايتاً با در پيش گرفتن اين شيوه از زندگی، در خلاف عقل متعارف عمل می‌کند. بنابراين، آنجا که حافظ در اشعارش عشق و رندی را به هم پيوند می‌زند، تقابلِ عقل و عشق را نيز در نظر دارد.
عاشق و رند و نظر بازم و می‌گويم فاش
تا بدانی که به چندين هنر آراسته‌ام


نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد

در بيت اخير، رندی در تباين با نفاق ظاهر می‌شود تا ديوانگیِ متضمن در شيوه‌ی رندانه زيستن، نخستين جنبه‌ی مثبت خود را بيابد. می‌دانيم که حافظ نه تنها عاشق، بلکه سراينده‌ی عشق است و خود معترف است که او را عشق تعليم سخن داده و شاعر ساخته است و شهرت شاعری خود را نيز مديون همين آموزش است:
مرا تا عشق تعليم سخن داد
حديثم نکته‌ی هر محفلی شد


زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست
بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش

آنچه در بيت دوم جلب توجه می‌کند، کلمه «زبور» است که حافظ با به کارگيری آن، شعر خود را همطراز متون وحيانی قرار می‌دهد؛ همچنانکه در ابيات ديگری، حتی از الهام گرفتن از جبریيل، روح‌القدس و يا سروش، فرشته‌ی پيام رسان آیين زرتشتی، سخن می‌گويد. گر چه به اين نکته در اينجا تنها به طور ضمنی اشاره‌ای توان کرد.
به هر حال حافظ مدعی است که بيشتر از «واعظ» از عشق می‌داند. او در ابياتی بسيار در برابر واعظ همانگونه به ميدان آمده است که در برابر زاهدان قشری.
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد

اين موضوع بيانگر همان تقابل ديرين است که ميان طريقت و شريعت وجود دارد؛ ميان باطن و ظاهر و يا به عبارتی ديگر، ميان درک باطنی از دين و دنيا و فهم ظاهری از آن. و يا ميان عشق و عقل که در ابياتی از اين دست مشاهده می‌کنيم.
چنانکه پيشتر شنيديم، نکوهش نفاق و زرق هم متضمن اين نظرگاه است. بازی عشق، مکر و تزوير را پذيرا نيست. عشق با قفل نهادن بر باب دل منافقان و مزوران، کين خود از آنان می ستاند.
حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد


اينجا برای نخستين بار بازتاب آن جهان نگری که تمام شعر حافظ بر آن بنياد شده است، پيش روی ما قرار می‌گيرد؛ در اين جهان نگری، عشق همچون بالاترين اصل جهان و فراتر از «جان انديشمند» است و برتر از عقل است با مراتب گوناگونش.
آنچه جهان را به جنبش می‌آورد و ادامه حرکت آن را ممکن می‌سازد، و در اساس وجود جهان را به اثبات می‌رساند، عشق است؛ اشتياق بازگشت به مبداء و غم غربت ملکوتی است. نغمه‌ی ستايش عشق، همچون اساس و نيروی محرکه‌ی کل عالم وجود، بسيار پيشتر از حافظ در شعر فارسی يافت می‌شد. برای مثال در پيشگفتار «خسرو و شيرين» نظامی با عنوان «کلامی چند درباره‌ی عشق» می‌خوانيم:
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاکِ عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کانديشه اين است
همه صاحب دلان را پيشه اين است

جهان عشقست و ديگر زرق سازی
همه بازی است الا عشقبازی

عشق ناسوتی رمزی است برای شوق وصال حق. عشق ناسوتی گذراست و مشخصه‌ی آن ناکامی؛ ناکام ماندن شوق وصال لازمه‌ی عشق ناسوتی است. تنها مرگ و يا ترک نفس است که کاميابی غايی را با خود دارد. اما آموختن اين امر مشکل است؛ آن چيزی است که عقل حاضر به قبولش نيست. اهميت اين موضوع به حدی است که ديوان حافظ آشکارا با اين مشکل آغاز می‌شود:
الا يا ايهاالساقی ادرکأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

شعر ديگری با همين مضمون گمان ما را تأئيد می‌کند و دوباره با الفاظی مشابه از مشکلات عشق سخن می‌گويد؛ همزمان اما توضيح بيشتری در معنای آن می‌دهد:
تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل

حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد
از شافعی نپرسيد امثال اين مسايل

حلاج در اين ابيات نمودار عرفان است، و شافعی نماينده علم کلام و اجماع فقه. مشکلی که اينجا مطرح است ايثار نفس است از سر عشق.
«حضور» اشاره‌ای می تواند باشد به «علم حضوری» که سهروردی آنرا در برابر «علم حصولی» عقل قرار می‌دهد. «علم حضوری»، يا معرفت شهودی و اشراق حضوری، تنها آنگاه حاصل می‌شود که انسان روح را از قيود جوهر مادی برهاند. اما «خود» که همان نَفْس باشد، مانع راه است:
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجابِ خودی حافظ، از ميان برخيز

اين «خود» نمی‌خواهد دريابد که مسئله بيش از عالَم ناسوت و قلمرو جهان ماده است:
ای که دايم به خويش مغروری
گر ترا عشق نيست، معذوری

گِرد ديوانگان عشق نگرد
که به عقل عقيله مشهوری

مستی عشق نيست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری

از اين رو که عشق مشکل می‌افتد. اما اگر نَفْس را رها کنی، حياتی تازه و زندگی حقيقی پاداش توست:
منِ شکسته ی بدحال زندگی يابم
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول

و در جای ديگر:
طبيب عشق مسيحا دمست و مشفق ليک
چو درد در تو نبيندکه را دوا بکند

هر که به عشق زنده نيست، مُرده است:
هر آن کس که در اين حلقه نيست زنده به عشق
بَرو نمرده به فتوای من نماز کنيد

حافظ چون عارفان ماسبق، در عشق آن امانت الهی را می بيند که - آنچنان که در سورهء احزاب آيه 72 آمده است - خداوند نخست بر آسمان‌ها و زمين عرضه کرد و چون آنها از تحمل آن سر باز زدند و بار اين امانت بر دوش نتوانستن کشيد، آنگاه به انسان عرضه داشت:
آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعه‌ی کار به نام من بيچاره زدند

و در جای ديگر می گويد:
عاشقان زمره‌ی ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همانست که بود
53 53 53 53 53 53 53 53 53