راه بسته


را باز است، ولی دل بسته است

ورنه می رفتم از این راه دراز

دست و کوه و کمر و دریا را

می سپردم به دو بال پرواز

تا بدانجا که نشان گم سازم

نه بجویم، نه بجویندم

جز گل وحشی تنهایی را

نکنم هیچ گلی دیده نواز

بگشایم در بی خویشی خویش

کنم افسانه ی دیگر آغاز

لیک باید که در این درمیرم

هر طرف دامن من گیرد راز

یاد یاران که به خاک افتادند

کند اندیشه ی کین با من ساز

دل من بسته بر این شهر و دیار

ورنه ره باز و در شهر دراز