مثل کودکی که از پر و بال امن مادرش دور مانده، دور تا دور خانه راه می رفت، گاهی سرکی از پنجره ی کوچک خانه به بیرون می انداخت و نگاهی به کوچه های خلوت می کرد، بعد سر به آسمان بلند می کرد، انگار می گفت: خدایا دیگر تحمل این دوری را ندارم...

کمی که گذشت، غم چشم هایش را گرفت، لبان ذاکرش را بغض لرزاند، انگار دیگر هوا برای نفس کشیدن نبود، قلب از یاد برده بود به رگ های بی تاب او خون ببخشد، دوباره نگاهی به آسمان، قدم های منتظر...

آنقدر از زمان و مکان دور افتاده بود که انگار می کرد چشمهای کسی مراقب او نیست.... اما چشمهای مراقب و مهربان کسی بر او دوخته شده بود. بهترین مادر دنیا بود... رفتار زینب را در غیاب حسین نمی توانست بفهمد... انگار گم کرده ای دارد... جان زینب را بر لبانش می دید...

پدر را گوشه ی خانه نگاه کرد... مشغول ذکر و عبادت بود... مثل هر لحظه.

آرام و با وقار قدم برداشت، پدر نگاهش را متوجه او کرد و او با پدر گفت از حیرتش:

« پدر جانم! من تعجب می کنم از محبت بی نهایتی که بین حسین و زینب است... این دختر در دوری یک ساعته از بوی حسین چنان بی شکیب می شود که انگار جان از تنش بیرون می رود»

پدر آه سوزناکی کشید... تبسم تلخی کرد و فاطمه ( سلام الله علیها) دید که اشک ها چون دانه های درشت باران از چشم های پدر روی گونه ها ریخت و چکید و دامنش را تر کرد...

« روشنی چشمانم، فاطمه! این دختر با حسین به سفری خواهد رفت که به هزار گونه رنج گرفتار می آید »

و فاطمه ( سلام الله علیها) می دانست این محبت مقدمه ی آزمایش های بزرگی است...



منبع:
ریاحین الشریعه، ج3، ص 41 به نقل از لایوم کیومک یا اباعبدالله، ص 113 53