حاصل عمر به جز خاطره ای بیش نبود
وانهمه در خور اندیشه و تشویش نبود
کاروانی که به سر حد فنا رهسپر است
این همه لایق تشویش پس و پیش نبود
یادگاری که مرا ماند از آن طره به دست
بجز آشفتگی زلف کج اندیش نبود
ماند از آن لب یه دلم آرزوی آب حیات
کاش یک عمر نمکپاش دل ریش نبود
هستی ما به جهان ؛ آه و دمی بود و گذشت
واندر این فاصله ما را خبر از خویش نبود
مثلی گفت مرا سرو تهی دست به باغ
که ((قبایی به قد و قامت درویش نبود))
نوش و نیشی که جهان داشت همه دیدیم
همه بگذشت ولی ..
نوش کم از نیش نبود