نمرود پادشاه خودکامه و ستمکار و خداناشناس هم عصر حضرت ابراهیم (ع) بود. حضرت ابراهیم (ع) او را به راه حق دعوت کرد و گفت :« ای نمرود، بیا و دست از ظلم و تعدی بردار و راه حق پیشه ی خود ساز و به خدای یگانه ایمان بیاور.» اما او به هیچ صراطی مستقیم نبود. دعوت آن پیغمبر اولوالعزم را نپذیرفت و حتی نسبت به حضرت ابراهیم (ع) بی اعتنایی کرد و او را به باد استهزا گرفت و جاه و جلال خود را به رخ او کشید و گفت: « ای ابراهیم، نظری به قصر و بارگاه و سربازانم بیفکن. من با داشتن چنین لشکری با دنیا می جنگم. ای ابراهیم! مرا تهدید مکن. من از کسی باکی ندارم.»

حضرت ابراهیم (ع) با دیدن لشکریان نمرود سخت در تعجب ماند و لحظه ای ترس بر او غالب شد. سر به سوی آسمان کرد و گفت: « ای خدای بزرگ! من با دست خالی در مقابل این همه سپاه کفر چه کاری می توانم از پیش ببرم؟» در این هنگام از جانب خداوند ندا رسید: « ای ابراهیم! مقابلت را نگاه کن و لشکر یانت را در هوا ببین.» به حکم پروردگار انبوهی پشه بالای سر سربازان نمرود ظاهر شد به طوری که آسمان سیاه شد. این لشکر الهی به قشون نمرود حمله ور شد و سربازان او را تارو مار کرد.

همه افراد فرار کردند و دنبال غار موش می گشتند! یکی از سپاهیان که توانسته بود جان سالم از میدان به در برد به طرف قصر نمرود فرار کرد تا ماجرا را به اطلاع نمرود برساند. وقتی وارد قصر شد از ترس و وحشت زبانش بند آمده بود و تنها توانست با دست به پشه ای که او را تعقیب می کرد اشاره کند. نمرود تا آمد بجنبد پشه به دور او گردش کرد و مستقیما وارد سوراخ دماغش شد و به حکم خداوند وارد مخ نمرود شد و شروع به خوردن مغز او کرد و او را لحظه ای بی آزار نگذاشت. نمرود به یکی از سربازانش دستور داد که با مشت برسرش بکوبد تا بلکه آزار پشه را حس نکند اما این کار فایده نکرد و دستور داد که یک چکش از در و یاقوت بسازند و با آن به سرش بکوبد. چکش هم درد پشه را از بین نبرد و بعد از چند روز به درک واصل شد. :!: