به درد عشق گرفتارم و دیدار تو

آرزوی من است

ملامتم نکن که این چنین شیدایم

گواهم از این شوریدگی

حال زار من است

این جاودانه غمی که در نهان دارم

به درازای ابد

نقش بر دل و جان من است

من از آن روز ازل

اسیرِ سحر جادوی توام

همه احوالِ من از حاضر و غایب

برِ دیوان من است

من به افسون نگاه تو

ره و جا یافته ام

نه هر افسونِ دگر

راه گشای رهِ بی راهِ من است

در بیکرانِ بیکرانه ی تو

میلی یگانه یافتم

آفاق وجودت

تارک هر چه امیال من است

از عشق

شعله کشیدم، عالمسوز شدم

رندانه بسوختی مرا

سوختن از عشق تو

همه آمال من است

من از آن لحظه

که بر لعل لبت بوسه زدم

آتش و شهد و شکر

در برِ جانان من است

وارسته و فارق

از هرچه مُلک ومّلک شدم

خورشید من شدی وسجده ات

از واجبات من است

من به درگه تو

دخیل و مُهر بسته ام

آنجا که تو بوده ای

همه قبله گاهِ من است.