ساحل خاکی من از رفتن تو می ترسد

به کجا باید رفت؟

زیر باران چه کسی می خواند

و به سر انگشت اشاره تو را می گوید

لحظه ای

لحظه ای باید رفت

که نگاه دل من، زیر سم اسب عشق می میرد

لحظه ای باید رفت

که تو از رفتن می ترسی

خواب بودم

مثل هر عاشق تنها شده از دست عزیز

من که از نام تو الهام به دریا دادم

پس چرا می ترسم

که تو از دفتر شعرم بپری

لحظه ای دیدن تو مثل صداقت آبی است

مشکی از بودن تو می ترسد

لحظه ای رفتن تو بی رنگیست

که تنهایی من مثل خیالت باقی است

من و تو می دانیم

که جدایی حکم است

پس چرا به خیال نرسیدن مانیم

من و تو می خواهیم

پس بیا زیر سکوت انسان خانه ای برپاییم

خانه ای مثل اقاقی

از پر مرغابی

گریه ای خواهم کرد

اشکی از آخر اعماق دلم می ریزم

دستی از جنس نیاز واژه ای می خواهد

غنچه از ته یک موج غریب غنچه ای خواهد کرد

غنچه از ترس نیاز به تماشای درخت خواهد رفت

واژه ای خواهد چید

زیر آن برگ سیاه

واژه ای افتاده

رهگذر خواهد رفت

میوه ام را خواهد چید

من درختم

میوه هایم همه از جنس نیاز

در تبلور تازه