[You must be registered and logged in to see this image.]
چند داستانك
دل نازك
شيشه هم، دل به پرده داده بود. همنشيني كه سالها در ابر و آفتاب، هميشه در كنارش از تنهايي درآمده بود. با آنكه شيشه هنوز شفاف و صيقلي مانده بود، اما گذشت زمان، رنگ و رخ را از پرده گرفته بود. وقتي پرده را از شيشه جدا كردند، شيشه آن قدر دلش شكست كه حين نصب پردهاي نو؛ از وسط دو نيمه شد...
دوست بچهها
وقتي آن لباسها را ميپوشيد، يك سر و گردن از بقيه بلندتر ميشد. كارش فقط جلب توجه مردم براي صرف غذا در يك رستوران بود. مهربان بود، بچهها خيلي دوستش داشتند و با او عكس يادگاري ميگرفتند. كار رستوران آن قدر رونق گرفت كه ديگر به او نيازي نبود و عذرش را خواستند. حالا هر وقت دلش براي بچهها تنگ ميشود؛ لباس گوريلياش را ميپوشد و چرخي در خيابانها ميزند.
صفحه آخر
پسر از سالهاي كودكي با راهنماييهاي پيرمرد كتابفروش، كتابهاي خوبي خريده بود. آنبار با خريد كتابي از او، در خانه فهميد كه پيرمرد اشتباهي مبلغي اضافه داده است. برگرداندن پول را به بعد موكول كرد. هفته بعد، با رسيدن به صفحه آخر كتاب، به ياد پول اضافياش افتاد. ناراحت شد و براي پرداخت به طرف مغازه كتابفروشي رفت. وقتي رسيد، مغازه بسته بود و ناگهان نگاهش به عكس پيرمرد مهربان در اعلاميه ترحيم روي در، گره خورد... .
چند شاخه گل خريد و با چشمهايي خيس، آنها را كنار عكس او جاي داد.
چند داستانك
دل نازك
شيشه هم، دل به پرده داده بود. همنشيني كه سالها در ابر و آفتاب، هميشه در كنارش از تنهايي درآمده بود. با آنكه شيشه هنوز شفاف و صيقلي مانده بود، اما گذشت زمان، رنگ و رخ را از پرده گرفته بود. وقتي پرده را از شيشه جدا كردند، شيشه آن قدر دلش شكست كه حين نصب پردهاي نو؛ از وسط دو نيمه شد...
دوست بچهها
وقتي آن لباسها را ميپوشيد، يك سر و گردن از بقيه بلندتر ميشد. كارش فقط جلب توجه مردم براي صرف غذا در يك رستوران بود. مهربان بود، بچهها خيلي دوستش داشتند و با او عكس يادگاري ميگرفتند. كار رستوران آن قدر رونق گرفت كه ديگر به او نيازي نبود و عذرش را خواستند. حالا هر وقت دلش براي بچهها تنگ ميشود؛ لباس گوريلياش را ميپوشد و چرخي در خيابانها ميزند.
صفحه آخر
پسر از سالهاي كودكي با راهنماييهاي پيرمرد كتابفروش، كتابهاي خوبي خريده بود. آنبار با خريد كتابي از او، در خانه فهميد كه پيرمرد اشتباهي مبلغي اضافه داده است. برگرداندن پول را به بعد موكول كرد. هفته بعد، با رسيدن به صفحه آخر كتاب، به ياد پول اضافياش افتاد. ناراحت شد و براي پرداخت به طرف مغازه كتابفروشي رفت. وقتي رسيد، مغازه بسته بود و ناگهان نگاهش به عكس پيرمرد مهربان در اعلاميه ترحيم روي در، گره خورد... .
چند شاخه گل خريد و با چشمهايي خيس، آنها را كنار عكس او جاي داد.