دلم دیگر بزرگ شده بود...او را به مدرسه ی احساس بردم و ثبت نام کردم و

خود به تنهایی به خانه باز گشتم...دو ساعتی نمیگذشت که دلم با افتخار به

خانه باز گشت...پرسیدم چه شده؟باز هم با افتخار گفت اخراجم کردند...تعجب

کردم و با لحنی تند پرسیدم چرا؟گغت استاد عشق سر کلاس حاضر شد و

خاست که عشق را تعریف کنم...من هم گفتم عشق یعنی فریادی بی صدا...یعنی

محبتی خاموش...یعنی جان سپردنی آرام...یعنی کشتن ابراز آن در وجود

خود...عشق یعنی عشق...این را گفتم و اخراجم کردند...دستی بر سر دلم

کشیدم و تحسینش کردم و بار دیگر دوست دیرینه ام را یاد کردم و او هم خیلی

زود از چشمانم سرازیر شد ولی انگار که رنگش طبیعی نبود...فکر میکنم

قرمز بود رنگش...