بیچاره دلم که دیگه هیچی نمی خواد ...
ز کم و بیش این دنیا که دل برید و خسته شد ...
از همون وقتی که از آدمها برید ...
دیگه هیچی نمی خواد و باروون دلش ... شوره زار غمها شد ..
شادی و غم این دنیا چون تصویری بر پرده ی ذهن گنگ دلم نمایان است و من ..........
تنها نگاه مات دلم را زل زده بر آدمکها و بازیچه هایشان می نگرم ..
آدمکهایی که گاه حتی نمی دانند که گریه و خنده شان از سر چیست!
همچون سگی که دنبال دمب خویش می گردد و می گردد .. شبانه روز به دنبال زندگی روانند ... بی آنکه بدانند هیچوقت به آن نمی رسند ...
بیچاره دل خسته ی من کز آدمها برید ... و خسته شد ...
ز کم و بیش این دنیا که دل برید و خسته شد ...
از همون وقتی که از آدمها برید ...
دیگه هیچی نمی خواد و باروون دلش ... شوره زار غمها شد ..
شادی و غم این دنیا چون تصویری بر پرده ی ذهن گنگ دلم نمایان است و من ..........
تنها نگاه مات دلم را زل زده بر آدمکها و بازیچه هایشان می نگرم ..
آدمکهایی که گاه حتی نمی دانند که گریه و خنده شان از سر چیست!
همچون سگی که دنبال دمب خویش می گردد و می گردد .. شبانه روز به دنبال زندگی روانند ... بی آنکه بدانند هیچوقت به آن نمی رسند ...
بیچاره دل خسته ی من کز آدمها برید ... و خسته شد ...