[You must be registered and logged in to see this image.]
خسته از پند و نصیحت، از دلداریشان


خسته از حرفهای تکراری که چه کس لیاقت داشتن دیگری را داشت

خسته ازشنیدن اینکه پس از هر زمستان بهاری نیز هست

با پاهای لرزان کوچ کردم به دیاری که فقط زمستان دارد

رهایم کنید ، بهار ارزانی خودتان

کجا بودید در آن لحظه، لحظه تلخی که بیدار شدم و فقط جای خالی او را دیدم

ناراحت رفتنش نیستم،به دنبال رهاییش رفت ، به دنبال آرزوهایش

ناراحت تنهایی خویش نیستم و یا اینکه چرا مراهم با خود نبرد،

اینکه چرا بیدارم نکرد و یا حتی گوشه دررا باز نگذاشت تا شاید من هم رها شوم.

ناراحت نیستم که چرا وقت رفتن کلیدها را هم با خود برد ،

دگر به این زندان عادت کرده ام ،به صدای سکوت

سوزش سینه ام فقط از اینست که چرا وقت رفتن نگفت:

خدا حافظ ای همسفر! خدا حافظ ای هم اتاقی، ای مبتلا ،ای رفیق

خدایا او را به تو می سپارم