Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionشبگرد کوچک و گُل­ها Emptyشبگرد کوچک و گُل­ها

more_horiz
به یاد پاسداران فروتن روشنایی و زیبایی که کسی قدرشان را ندانست!



وقتی شبگرد کوچک ـ فانوس به دست ـ می­آید، مردم می­فهمند که موقع خواب است.

شبی از شب­ها، زن گُل­فروش با لباس خواب بیرون آمد، آسمان را نگاه کرد و با خود گفت :امشب، باران خواهد آمد.

و همه­ی گُلدان­ها را بیرون آورد و دم در گذاشت.

شبگرد کوچک ـ بارها و بارها ـ از جلوی خانه­ی زن گُل­فروش رد شد و با خود گفت :ای کاش، امشب باران ببارد!

باران ـ اما ـ نبارید و شبگرد کوچک غمگین شد. و با خود گفت :گُل­ها ممکن است ـ امشب ـ از تشنگی بمیرند!

و چون تحمل مرگ گُل­ها را نداشت، کلاهش را برداشت و به وسیله­ی آن از استخر ده آب آورد و گُل­ها را سیراب کرد.

بارها و بارها به استخر رفت و آب آورد. یک بار هم ماهی کوچکی به کلاهش افتاده بود.

از دیدن ماهی یکه خورد و گفت :آه، ببخشید! و ماهی کوچک را دوباره به آب انداخت.

وقتی شبگرد کوچک، هفتاد و سه بار کلاهش را از آب استخر پر کرد و پای گُل­ها ریخت، همه­ی گُل­ها سیراب شدند.

آن گاه ـ شاد و خشنود ـ دست­هایش را روی شکمش گذاشت و به شبگردی ادامه داد.

شادی او ـ اما ـ دیری نپائید. چون ـ ناگهان ـ باران تندی باریدن گرفت.

قطرات باران ـ نخست ـ ریز ریز بودند، ولی رفته رفته درشت­تر و درشت­تر شدند، آن سان که شبگرد کوچک را ترس برداشت.

زیر لب غرید :باران گُل­ها را نابود خواهد کرد!

با مشت گره کرده ـ خشماگین ـ رو به ابرها فریاد زد :بس کنید! بس کنید!

ابرها اما ـ انگار ـ کر بودند.

شبگرد کوچک کم مانده بود، بگرید. گریه ـ اما ـ نمی­توانست کارساز باشد.

از این رو، شبگرد کوچک با شتاب به خانه رفت و با چترش بیرون آمد. آن گاه در حالی که چترش را باز می­کرد، رو به گُل ها کرد و گفت :

- نگران نباشید! من از شما مواظبت خواهم کرد.

و چترش را روی گُل­ها گرفت.

شبگرد کوچک ساعات متوالی ـ چتر به دست ـ ایستاد.

گاهی روی پای راستش و گه روی پای چپش.

باران ـ سیل آسا ـ از یقه­ی لباسش وارد می­شد و از پاچه­های شلوارش بیرون می­زد.

دم دمای صبح، باران ـ بالاخره ـ بند آمد.

شبگرد کوچک چترش را بست و سر تا پا خیس به خانه­ی خویش رفت و راضی و مسرور روی تختش دراز کشید.

وقتی آفتاب طلوع کرد، زن گُل­فروش از خانه­اش بیرون آمده بود.

گُل­ها را به رهگذرها نشان می­داد و می­گفت :گُل­هایم را ببینید! چه شاداب و سرحال­اند! دیشب آن­ها را زیر باران گذاشته بودم. می­دانستم که باران می­آید.

و هیچ کس نمی­دانست که شب تا سحر بر گُل­ها چه رفته است!


جینا روک پاکو

ترجمه: م. حجری



descriptionشبگرد کوچک و گُل­ها EmptyRe: شبگرد کوچک و گُل­ها

more_horiz
سلام اصغر جان
چه نتیجه و چه درسی میتوان از این داستانک گرفت؟
لطفا هر یک از بچه ها هر نتیجهای که گرفته را بیان کند تا بهتر مورد بهره برداری واقع شود

descriptionشبگرد کوچک و گُل­ها EmptyRe: شبگرد کوچک و گُل­ها

more_horiz
19 16 16
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کین شب دراز باشد در چشم پاسبانان
ممنون سزار

descriptionشبگرد کوچک و گُل­ها EmptyRe: شبگرد کوچک و گُل­ها

more_horiz
حاج رضا باید بگم که خیلی انسان ها و عوامل در پیشرفت ما نقش دارند که خود از آن بی خبریم و در صورت نبود آنها عدم وجودشان را حس میکنیم 24

descriptionشبگرد کوچک و گُل­ها EmptyRe: شبگرد کوچک و گُل­ها

more_horiz
معمولا خوبا و خوبی ها یا دیده نمی شن یا کمتر به چشم میان
همیشه این بدا و بدی ها هستن که توی چشمن و دیده می شن
اینو بدونیم که توی دنیا اگه بدی هست، در عوض ادم خوب و انسان هم کم نداریم
سعی کنیم ما هم خوب باشیم و با خوب بودنمون لااقل یک نفر به خوب های گمنام عالم اضافه کنیم

descriptionشبگرد کوچک و گُل­ها EmptyRe: شبگرد کوچک و گُل­ها

more_horiz
به نظر شما میشه گفت
ما نباید کاری که برای کسی انجام می دهیم انتظار تشکر داشته باشیم
ولی سوالی که پیش میاد اینه که
پاسبونه برای زنه این کار را کرده یا برای گلها
و اینکه
بد بخت از کسایی که به امید این پاسبونه راحت خوابیدن

descriptionشبگرد کوچک و گُل­ها EmptyRe: شبگرد کوچک و گُل­ها

more_horiz
مهم زنه نیست بلکه اونقدر زندگی گل ها واسش مهم بود که هر کاری واسه اونا کرد
حالا اگر در یک موقعیت در برابر یک انسان نیازمند به کمک قرار بگیره حتما به کمک آنها خواهد رفت و از پسش بر میاد

descriptionشبگرد کوچک و گُل­ها EmptyRe: شبگرد کوچک و گُل­ها

more_horiz
عشق
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply