به یاد پاسداران فروتن روشنایی و زیبایی که کسی قدرشان را ندانست!
وقتی شبگرد کوچک ـ فانوس به دست ـ میآید، مردم میفهمند که موقع خواب است.
شبی از شبها، زن گُلفروش با لباس خواب بیرون آمد، آسمان را نگاه کرد و با خود گفت :امشب، باران خواهد آمد.
و همهی گُلدانها را بیرون آورد و دم در گذاشت.
شبگرد کوچک ـ بارها و بارها ـ از جلوی خانهی زن گُلفروش رد شد و با خود گفت :ای کاش، امشب باران ببارد!
باران ـ اما ـ نبارید و شبگرد کوچک غمگین شد. و با خود گفت :گُلها ممکن است ـ امشب ـ از تشنگی بمیرند!
و چون تحمل مرگ گُلها را نداشت، کلاهش را برداشت و به وسیلهی آن از استخر ده آب آورد و گُلها را سیراب کرد.
بارها و بارها به استخر رفت و آب آورد. یک بار هم ماهی کوچکی به کلاهش افتاده بود.
از دیدن ماهی یکه خورد و گفت :آه، ببخشید! و ماهی کوچک را دوباره به آب انداخت.
وقتی شبگرد کوچک، هفتاد و سه بار کلاهش را از آب استخر پر کرد و پای گُلها ریخت، همهی گُلها سیراب شدند.
آن گاه ـ شاد و خشنود ـ دستهایش را روی شکمش گذاشت و به شبگردی ادامه داد.
شادی او ـ اما ـ دیری نپائید. چون ـ ناگهان ـ باران تندی باریدن گرفت.
قطرات باران ـ نخست ـ ریز ریز بودند، ولی رفته رفته درشتتر و درشتتر شدند، آن سان که شبگرد کوچک را ترس برداشت.
زیر لب غرید :باران گُلها را نابود خواهد کرد!
با مشت گره کرده ـ خشماگین ـ رو به ابرها فریاد زد :بس کنید! بس کنید!
ابرها اما ـ انگار ـ کر بودند.
شبگرد کوچک کم مانده بود، بگرید. گریه ـ اما ـ نمیتوانست کارساز باشد.
از این رو، شبگرد کوچک با شتاب به خانه رفت و با چترش بیرون آمد. آن گاه در حالی که چترش را باز میکرد، رو به گُل ها کرد و گفت :
- نگران نباشید! من از شما مواظبت خواهم کرد.
و چترش را روی گُلها گرفت.
شبگرد کوچک ساعات متوالی ـ چتر به دست ـ ایستاد.
گاهی روی پای راستش و گه روی پای چپش.
باران ـ سیل آسا ـ از یقهی لباسش وارد میشد و از پاچههای شلوارش بیرون میزد.
دم دمای صبح، باران ـ بالاخره ـ بند آمد.
شبگرد کوچک چترش را بست و سر تا پا خیس به خانهی خویش رفت و راضی و مسرور روی تختش دراز کشید.
وقتی آفتاب طلوع کرد، زن گُلفروش از خانهاش بیرون آمده بود.
گُلها را به رهگذرها نشان میداد و میگفت :گُلهایم را ببینید! چه شاداب و سرحالاند! دیشب آنها را زیر باران گذاشته بودم. میدانستم که باران میآید.
و هیچ کس نمیدانست که شب تا سحر بر گُلها چه رفته است!
وقتی شبگرد کوچک ـ فانوس به دست ـ میآید، مردم میفهمند که موقع خواب است.
شبی از شبها، زن گُلفروش با لباس خواب بیرون آمد، آسمان را نگاه کرد و با خود گفت :امشب، باران خواهد آمد.
و همهی گُلدانها را بیرون آورد و دم در گذاشت.
شبگرد کوچک ـ بارها و بارها ـ از جلوی خانهی زن گُلفروش رد شد و با خود گفت :ای کاش، امشب باران ببارد!
باران ـ اما ـ نبارید و شبگرد کوچک غمگین شد. و با خود گفت :گُلها ممکن است ـ امشب ـ از تشنگی بمیرند!
و چون تحمل مرگ گُلها را نداشت، کلاهش را برداشت و به وسیلهی آن از استخر ده آب آورد و گُلها را سیراب کرد.
بارها و بارها به استخر رفت و آب آورد. یک بار هم ماهی کوچکی به کلاهش افتاده بود.
از دیدن ماهی یکه خورد و گفت :آه، ببخشید! و ماهی کوچک را دوباره به آب انداخت.
وقتی شبگرد کوچک، هفتاد و سه بار کلاهش را از آب استخر پر کرد و پای گُلها ریخت، همهی گُلها سیراب شدند.
آن گاه ـ شاد و خشنود ـ دستهایش را روی شکمش گذاشت و به شبگردی ادامه داد.
شادی او ـ اما ـ دیری نپائید. چون ـ ناگهان ـ باران تندی باریدن گرفت.
قطرات باران ـ نخست ـ ریز ریز بودند، ولی رفته رفته درشتتر و درشتتر شدند، آن سان که شبگرد کوچک را ترس برداشت.
زیر لب غرید :باران گُلها را نابود خواهد کرد!
با مشت گره کرده ـ خشماگین ـ رو به ابرها فریاد زد :بس کنید! بس کنید!
ابرها اما ـ انگار ـ کر بودند.
شبگرد کوچک کم مانده بود، بگرید. گریه ـ اما ـ نمیتوانست کارساز باشد.
از این رو، شبگرد کوچک با شتاب به خانه رفت و با چترش بیرون آمد. آن گاه در حالی که چترش را باز میکرد، رو به گُل ها کرد و گفت :
- نگران نباشید! من از شما مواظبت خواهم کرد.
و چترش را روی گُلها گرفت.
شبگرد کوچک ساعات متوالی ـ چتر به دست ـ ایستاد.
گاهی روی پای راستش و گه روی پای چپش.
باران ـ سیل آسا ـ از یقهی لباسش وارد میشد و از پاچههای شلوارش بیرون میزد.
دم دمای صبح، باران ـ بالاخره ـ بند آمد.
شبگرد کوچک چترش را بست و سر تا پا خیس به خانهی خویش رفت و راضی و مسرور روی تختش دراز کشید.
وقتی آفتاب طلوع کرد، زن گُلفروش از خانهاش بیرون آمده بود.
گُلها را به رهگذرها نشان میداد و میگفت :گُلهایم را ببینید! چه شاداب و سرحالاند! دیشب آنها را زیر باران گذاشته بودم. میدانستم که باران میآید.
و هیچ کس نمیدانست که شب تا سحر بر گُلها چه رفته است!
جینا روک پاکو
ترجمه: م. حجری