Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionلیلی و مجنون Emptyلیلی و مجنون

more_horiz
گوینده داستان چنین گفت
آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری
بود است به خوب‌تر دیاری
بر عامریان کفایت او را
معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش
خوش بودی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق
شایسته‌ترین جمله آفاق
سلطان عرب به کامگاری
قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست
اقبال درو چو مغز در پوست
می‌بود خلیفه‌وار مشهور
وز پی خلفی چو شمع بی‌نور
محتاج‌تر از صدف به فرزند
چون خوشه بدانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش
شاخی بدر آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد
سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی
سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند
در سایه سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش
ماند خلفی به یادگارش
می‌کرد بدین طمع کرمها
می‌داد به سائلان درمها
بدی به هزار بدره می‌جست
می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست
در می‌طلبید و در نمی‌یافت
وز درطلبی عنان نمی‌تافت
و آگه نه که در جهان درنگی
پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آن‌طلبی اگر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست
چون در نگری صلاح کارست
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو باز بینی
بسیار غرض که در نورداست
پوشیدن او صلاح مرد است
هرکس به تکیست بیست در بیست
واگه نه کسی که مصلحت چیست
سررشته غیب ناپدیدست
پس قفل که بنگری کلیدست
چون در طلب از برای فرزند
می‌بود چو کان به لعل دربند
ایزد به تضرعی که شاید
دادش پسری چنانکه باید
نو رسته گلی چو نار خندان
چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهری ز تابناکی
شب روز کن سرای خاکی
چون دید پدر جمال فرزند
بگشاد در خزینه را بند
از شادی آن خزینه خیزی
می‌کرد چو گل خزینه ریزی
فرمود ورا به دایه دادن
تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حکم دایگانی
پرورد به شیر مهربانی
هر شیر که در دلش سرشتند
حرفی ز وفا بر او نوشتند
هر مایه که از غذاش دادند
دل دوستیی در او نهادند
هر نیل که بر رخش کشیدند
افسون دلی بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر میشست
چون برگ سمن به شیر می‌رست
گفتی که به شیر بود شهدی
یا بود مهی میان مهدی
از مه چو دو هفته بود رفته
شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام کردند
قیس هنریش نام کردند
چون بر سر این گذشت سالی
بفزود جمال را کمالی
عشقش به دو دستی آب می‌داد
زو گوهر عشق تاب می‌داد
سالی دو سه در نشاط و بازی
می‌رست به باغ دل‌نوازی
چون شد به قیاس هفت ساله
آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش
افسانه خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی
بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد
از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانش‌آموز
تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی
با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم
مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند
هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیله‌ای و جائی
جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن
یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب
چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزه‌ای کمینه
سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی
کشتی به کرشمه‌ای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن
ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی
یا مشعله‌ای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه
چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی
لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان هم‌نشینان
در خورد کنار نازنینان
محجوبه بیت زندگانی
شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش
وز حلقه زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد
سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته زلف و عقد خالش
افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداری که قیس دیدش
دلداد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس می‌جست
در سینه هردو مهر می‌رست
عشق آمد و جام خام در داد
جامی به دو خوی رام در داد
مستی به نخست باده سختست
افتادن نافتاده سختست
چون از گل مهر بو گرفتند
با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده
دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده
دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی
ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند
ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی ز علم خواندند
ایشان نفسی به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند
ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند

descriptionلیلی و مجنون Emptyعاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر

more_horiz
هر روز که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی
زان تازه ترنج نو رسیده
نظاره ترنج کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چو نار می‌کفیدند
شد قیس به جلوه‌گاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج
خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد
افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند
وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر
زان پس چو به عقل پیش دیدند
دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام
نگرفت هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا
می‌بود ولیک ناشکیبا
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند
مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائی
می‌داد بر این سخن گوائی
از بس که سخن به طعنه گفتند
از شیفته ماه نو نهفتند
از بس که چو سگ زبان کشیدند
ز آهو بره سبزه را بریدند
لیلی چون بریده شد ز مجنون
می‌ریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی
از هر مژه‌ای گشاد سیلی
می‌گشت به گرد کوی و بازار
در دیده سرشک و در دل آزار
می‌گفت سرودهای کاری
می‌خواند چو عاشقان به زاری
او می‌شد و می‌زدند هرکس
مجنون مجنون ز پیش و از پس
او نیز فسار سست می‌کرد
دیوانگیی درست می‌کرد
می‌راند خری به گردن خرد
خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم کرد چون ناز
تا دل به دو نیم خواندش یار
کوشید که راز دل بپوشد
با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد
از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور
دل پرغم و غمگسار از او دور
چون شمع به ترک خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
می‌کشت ز درد خویشتن را
می‌جست دوای جان و تن را
می‌کند بدان امید جانی
می‌کوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان
او بنده یار و یار در بند
از یکدیگر به بوی خرسند
هر شب ز فراق بیت خوانان
پنهان رفتی به کوی جانان
در بوسه زدی و بازگشتی
بازآمدنش دراز گشتی
رفتنش به از شمال بودی
باز آمدنش به سال بودی
در وقت شدن هزار برداشت
چون آمد خار در گذر داشت
می‌رفت چنانکه آب در چاه
می‌آمد صد گریوه بر راه
پای آبله چون به یار می‌رفت
بر مرکب راهوار می‌رفت
باد از پس داشت چاه در پیش
کامد به وبال خانه خویش
گر بخت به کام او زدی ساز
هرگز به وطن نیامدی باز

descriptionلیلی و مجنون EmptyRe: لیلی و مجنون

more_horiz
چاکر آقا معیییییییین
داداش خیلی حال کردم خدایی
همش رو خوندم چون عاشق لیلی و مجنونم
منتظر بعدیش هستیم
ممنون از لطفت 19

descriptionلیلی و مجنون EmptyRe: لیلی و مجنون

more_horiz
شعر و داستان واقعا" قشنگیه ، کاش از این شعرها و حکایت ها به ترتیب و توالی در این فروم می داشتیم و در باره شان هم سخن می گفتیم و به رایزنی می پرداختیم

descriptionلیلی و مجنون EmptyRe: لیلی و مجنون

more_horiz
نه دیگه آقا سهیل نشد
یعنی راجع به عشق صحبت کنیم؟
بابا گشت ارشاد می گیرتمون اونوقت که می دونی یک میلیون جریمه میشیم 24

descriptionلیلی و مجنون EmptyRe: لیلی و مجنون

more_horiz
منظورم عشق الهی بود بابا
ما هیچ وقت از عشق مجازی صحبت نمی کنیم
خطرناکه

descriptionلیلی و مجنون EmptyRe: لیلی و مجنون

more_horiz
عشغ اینطرنتی خیلی بد
عشق
100000 قبض اومد

descriptionلیلی و مجنون EmptyRe: لیلی و مجنون

more_horiz
واقعا معتقدید عشق به جز الهی نباید باشه ؟
به نظر بنده حضرت حافظ یا هر شاعر دیگه ای تا معنای واقعی کلمات رو درک نکنند از اون استفاده نمی کنند
حافظ رند بود
تمام چیز ها رو تجربه کرده و کم کم به راه تکامل قدم گذاشت و به درجه ارشد اون رسیده
اکثرا نظر باز بودن (از سعدی که نگیم بنده خدا ناراحت میشه)

descriptionلیلی و مجنون EmptyRe: لیلی و مجنون

more_horiz
هنگامی که خداوند مرا آفرید در دلم دورسویی از عشق نمایان ساخت ، که ره توشه برگیرم و به وصال معشوق رسم ، هیهات که نیل به چنین منزلگهی صعب است و پیمودنش تعب ،
نمی دانم ما را چه افتاده است که از قیل و قال عشق ، جز آه و حسرت نصیب مان نمی شود و مکرمت عشق به انبان مان نمی مانَد ،

descriptionلیلی و مجنون EmptyRe: لیلی و مجنون

more_horiz
16 53 60
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply