گویند مرا چو زاد مادر اندوه به دل نهفتن آموخت
آن روز برای پول ماما ناچار اثاث خانه بفروخت
از چادر کهنه سر خویش بهر تن من لباس نو دوخت
با این همه چاه نفت ایران تا صبح چراغ ما نمی سوخت
بیچاره پدر ز شرم مادر در آتش فقر مشعل افروخت
بد بخت به جای علم و دانش بر من هنر گدایی آموخت
پس ذلت من ز غفلت اوست هم دارم و هم ندارمش دوست
آن روز برای پول ماما ناچار اثاث خانه بفروخت
از چادر کهنه سر خویش بهر تن من لباس نو دوخت
با این همه چاه نفت ایران تا صبح چراغ ما نمی سوخت
بیچاره پدر ز شرم مادر در آتش فقر مشعل افروخت
بد بخت به جای علم و دانش بر من هنر گدایی آموخت
پس ذلت من ز غفلت اوست هم دارم و هم ندارمش دوست