آقا منزل پدری اینجانب در ساری ست . دور از جون شما اومدن به تهران با اتوبوس همچی منو جر واجر داده بود بواسطه خیلی از مشکلات با چنین وسیله نره خری . یکی از اصلی ترین مشکلات اون تحمل بوی گند و کثافت پا و زیر بغل مسافرین محترم بود . گفتیم آقاجون بیا این جان نصفه و نیمه خودت رو رها کن و با یکی از این سواری های بین شهری برو تهران . البته اینقدر دیگه از پشت کوه نیومده بودم که اصلا سوار چنین ماشین هایی نشده باشم ، اونها هم مشکلات خودشون رو داشتن . مثلا خیلی از راننده های محترم از خود شمال جواد یساری میزاشتن تا خود تهران پارس تهران و یا بعضی ها حمیرا میزاشتن ، که تا خود تهران خواهر مادر گوش فدوی رو سرویس می نمودن . این معایب باعث شده بود که با اتوبوس سفر کنم و تحمل بوی جوراب و دیدن فیلم های هندی از قبیل " من بدکاره نیستم ! " بهتر از جواد یساری و رفتن به ته دره ست دیگه مگه نه ؟
عرض میکردم در ترمینال ساری سوار یه پژو زرد شدم و از آنجاییکه تجربه نشستن در وسط صندلی عقب رو داشتم و نشیمنگاه عزیز چندباری در ایام قدیم در معرض جرخوردگی قرار گرفته بود ، سریع مثل نینجاهای گرامی شیرجه زدم در کنار پنجره و چشمتون روز بعد نبینه! دو فروند آدمیزاد در مایه های رضا زاده و خیابانی تشریف آوردن در جوار حقیر . آقا مثل گراز بنده رو هول فرمودن به طرف در و هر چی وسیله در درب خودرو تعبیه کرده بودن فرو رفت به پک و پهلوی من . مثل اون یارو که گفته بود موسوی ......خوردیم بهت رای دادیم ، بنده هم دقیقا بهش مبتلا شدم با فرق اینکه اون بچه سوسوله حداقل یه ساندیس داشت که از گلوش بره پایین ولی بنده هیچ امکاناتی از این قبیل نداشتم . وقتتون رو نگیرم دوستان ماشین راه افتاد و راننده محترم هم فس و فس سیگارکشون به طرف تهران راه افتاد و این دو آقای یکی میانسال و دیگری مسن بیست دقیقه نگذشته بود که به خواب زمستانی تشریف بردن و گهگاهی تنوره خر وپف این برادران هم بلند می شد و من هر ده دقیقه ساعت رو با مسافت جاده ضرب و تقسیم میکردم که کی میرسم به مقصد. ضمنا از جاده فیروزکوه داشتیم می اومدیم تهران . رسیدیم به شهر پل سفید . در نرسیده به پل معروف پل سفید یه سرعت گیر تعبیه شده در حد تیم ملی . که اگه یه خرده سرعت ماشین زیاد باشه ماشین چنان بالا و پایین میشه که مطمئنا زنان باردار بچه شون سقط میشه . این رو برای این گفتم که در نظر بگیرید که این اتفاق که در شرف اتفاق افتادنه همچین با جزییات حس کنید . نزدیک این سرعت گیر شدیم که نمی دونم حواس راننده به کدوم طرف و کدوم خانوم عابر پیاده بود که نتونست اونجور که باید و شاید سرعت رو کم کنه و مارسیدیم به سرعت گیر و ماشین لعنتی رفت رو هوا و یه متر اونور تر پایین اومد که بلانسبت شما ، بلانسبت شما یه صدای مهیبی از طرف یک از همین دو فروند در داخل ماشین پیچید و انگاری توپ تنیس به دربها و اطاق ماشین میخورد که کافر نبیند مسلمان نشنود . مارو میگی مثل آفتاب پرست چشامون رو می چرخوندیم تا صاحب عزا رو بشناسیم که دیدیم بعله نفر کناری بنده نه ، اونطرفی که مرد مسن بود صورتش شده مثل لبو !
داشتم از خنده پاره پوره میشدم و با هزار بدبختی تونستم خودم رو کنترل کنم . خلاصه همه زیر سیبیلی رد کردن و ماشین همینطور به راه خودش ادامه میداد تا رسیدیم به ورسک که دیدیم صدای همون شخص محترم گشادالدوله در اومد که ای رضا خان خدا پدرت رو بیامرزه با این پلی که ساختی ( پل ورسک )! باورم نمی شد این بنده خدا انگار نه انگار که چه خبط گنده ای کرده شروع کرد به دعای خیر به رضا خان و من حیران که دمت گرم مشتی تو دیگه کی هستی و همینجور صحبتهاش ادامه پیدا کرد با راننده و همراهان دیگه و من اسکول شده بودم که حاجی تا 2 یا سه ساعت دیگه از تمامی مقوله های سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی وکوفت و زهرمار سخن میراند و اصلا به روی خودش هم نمیاره که ما چهارنفر دیگه مدتی قبل از هوای شکم ایشون بهره بردیم . رسیدم به تهران و وقتی پیاده شدم و از ترمینال دور شدم تمام عصبانیت خودم رو با تکرار مردیکه گوزو در ده پانزده بار تخلیه نمودم .
مردیکه گوزو