[You must be registered and logged in to see this image.]
روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روزنامهنگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟
روزنامهنگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد: امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!
وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است ......... لبخند بزنيد!
اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد
پيرمردي تنها در مينهسوتا زندگي ميکرد. او ميخواست مزرعه سيب زمينياش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که ميتوانست به او کمک کند در زندان بود .پيرمرد نامهاي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .من نميخواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شدهام. من ميدانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم ميزدي" .دوستدار تو پدر". پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد : پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام. 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحهاي پيدا کنند.
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و ميخواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سيب زمينيهايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا ميتوانستم برايت انجام بدهم.
روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روزنامهنگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟
روزنامهنگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد: امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!
وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است ......... لبخند بزنيد!
اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد
پيرمردي تنها در مينهسوتا زندگي ميکرد. او ميخواست مزرعه سيب زمينياش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که ميتوانست به او کمک کند در زندان بود .پيرمرد نامهاي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .من نميخواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شدهام. من ميدانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم ميزدي" .دوستدار تو پدر". پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد : پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام. 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحهاي پيدا کنند.
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و ميخواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سيب زمينيهايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا ميتوانستم برايت انجام بدهم.