روزهای بودنش همه با او بیگانه بودند، کسی نه شاخه گلی میاورد، نه برایش می خندیدند.
و نه می گریستند .
وقتی رفت، همه آمدند.
برایش دسته گل آوردند.
سیاه پوشیدند و از رفتنش گریستند.
شاید تنها جرمش نفس کشیدن بود.
و نه می گریستند .
وقتی رفت، همه آمدند.
برایش دسته گل آوردند.
سیاه پوشیدند و از رفتنش گریستند.
شاید تنها جرمش نفس کشیدن بود.