دوئل با صدام

سردار سرلشگر شهید حسن آبشناسان یکی از اسطوره های من است. او نه تنها برایم اسطوره است بلکه او الگو و مراد من است. برای ادای دین به او تنها کاری که می توانم بکنم این است که در وسعت کوچک وبلاگم یاد و خاطره او را زنده نگه دارم. نسل سوم ما متاسفانه به دلیل کم توجهی یا حتی بی توجهی با غیور مردانی چون شهید آبشناسان آشنا نیستند. این درد را به چه کسی باید گفت ،
نمی دانم!
او در دشت عباس چنان درسی به صدام داد که در تاریخ جنگ تحمیلی بی سابقه است.
و اما نقل این حکایت:
حسن سال 1315 در امامزاده یحیی، نزدیک نازی آباد به دنیا آمد چون تولدش چند روز قبل از شهادت امام حسن (ع) بود، مادرش اسمش را گذاشت حسن.
سال 1335 حسن تصمیم گرفت برود دانشگاه افسری، اما احتیاج به کسی داشت که ضمانتش را بکند، مادرش گفت می رویم نزد عمویم
سرهنگ زنده نام احترام زیادی برای آبشناسان ها قائل بود. هر چند هیچ وقت به زبان نمی آورد، اما حسن را خیلی دوست داشت. خوشش می آمد که عرق مذهبی داشت. شاید به خاطر این که پدر خودش هم سالها حوزه علمیه تحصیل کرده بود، اما ملبس نبود. سرهنگ حسن را نصیحت کرد، گفت که حرفی ندارد ضامنش بشود، اما اگر توی ارتش می رود باید خودش را فراموش نکند، آدم ها و محیط اطرافش تحت تاثیر قرارش ندهد. حسن سرهنگ را دوست داشت، آن موقع ها دلش می خواست مثل او بشود، قوی و بااراده.
شب های جمعه، از دانشگاه می کوبید امیریه، خیابان قلمستان، منزل سرهنگ و بعد از شام با حرارت می نشست و از دانشگاه حرف می زد. می گفت فقط دو نفر هستیم که نماز می خوانیم از تمرین های سخت دوره رنجر می گفت. عکس هایش را در حال پرش از روی سرنیزه ها در حال چتر بازی و کوه نوردی به ما نشان می داد و همه انگشت به دهان نگاهش می کردند. دست هایش بزرگ و قوی شده بودند، آنچنان قد کشیده بود که کسی باور نمی کرد این همان حسن یکی دو سال پیش است. وقتی حرف می زد، سرهنگ یک گوشه می نشست و به او خیره می شد. تک تک رفتارها و حرکاتش را زیر نظر می گرفت.

بعد از خوزستان در سال 50 به استان فارس، منتقل شد و حدود 10 سال شیراز بود. در این مدت دوره تکمیلی چتربازی و تکاور کوهستان را در داخل کشور و اسکاتلند گذراند و به زبان انگلیسی مسلط شد.
در اسکاتلند در مسابقه نظامی، ورزشی، بین تکاوران کوهستان، ارتش های منتخب جهان با گروهش شرکت کرد و رتبه اول را گرفت. بعدها به خاطر نظم و پاکیزگی اش از طرف داور مسابقات برایش تقدیرنامه فرستادند. ظاهرا حسن همین طور که در کوه می رفته، آشغال های سر راهش را بر می داشته و در کوله پشتی اش می ریخته. میجر اسکاتلندی همراهشان به او می گوید تو یک افسر ارشدی، چرا این کار را می کنی؟ و حسن جواب می دهد من مرد کوهم. حیف است این طبیعت زیبا، کثیف باشد.
اکثر کلاه سرمه های هوابرد و کلاه سبزها، دوره تکاورشان را با حسن آشناسان که حالا یک یک افسر ارشد و یک چریک ورزیده شده بود، گذرانده بودند.
تا قبل از شروع جنگ حسن کردستان بود.
حسن موتور سیکلت سوارهای حرفه ای را از کوچه و خیابان های نازی آباد جمع کرد و به آنها آموزش های خاصی داد و همه را با عنوان گروه ویژه اسب آهنی فرستاد جبهه. همیشه می گفت در میدان نبرد، اضافه بر توکل به خدا، دانش و معلومات، جسارت،لیاقت و ابتکارات در فرماندهی هم لازم است.
تیمسار دادوین می گفت: برای من عجیب بود که ترس در این آدم راهی نداشت، می گفت باید مثل ابراهیم (ع) در آتش رفت، مگر ابراهیم نرفت و نسوخت؟ می گفتم سرهنگ او ابراهیم بود، ما که ابراهیم نیستیم.
آن موقع که صدام خیلی شهرها را موشک باران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت:
اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و نظریه پرداز جنگی است، پس براحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد بجنگد، نه اینکه با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمب باران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.
در جواب نامه حسن، صدام ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود، آنجا گروه او اول شد و عراقی ها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانی لشکرش را شکست داد و خودش را اسیر کرد.
مهرماه سال 64 چهار روز بعد از عاشورا خبر شهادت حسن از رادیو عراق با شادی و مارش پیروزی پخش شد.
یاد وخاطره این شهید بزرگ همواره گرامی باد.