قشنگ و اشک بار نوشته ابراهیم رها
میدانم سیدجان که میدانی در علم سیاست چندجور آدم داریم: یک عده آدم با حال! یک گروه آدم ضدحال، یک عده آدم خوشحال و گروهی آدم بیحال! حالا و در این روزها تمام این چهار گروه سیاسی راجع به آمدن یا نیامدن تو برای انتخاب ریاستجمهوری اظهار نظر کرده بودند. مانده بود من، که من هم طی این نامه اعلام، اعلان و سایر اقلام مشابه میکنم که در شرایط فعلی «خاتمی از نون شب واجبتره».
راستش سید جان. سیدمحمدجان. سیدمحمد خاتمی جان! نمیخواستم میون این همه نامه بههمپیوسته، من هم نامهای بنویسم، اما نشد! یعنی بقیه نگذاشتند. در آن چهار گروهی که نام بردم، اول از همه گروههای سیاسی خوشحال موضعگیری کردند. گفتند تو از بیخ! ردصلاحیت خواهی شد. گفتند در ایتالیا دست یک خانم را جیز کردهای و خیلی سفر خارج میروی و مدام چشمت به نامحرم میافتد و فیالحال واجب است از تهِ ته، ردصلاحیتت کنند. خب بندگان خدا حق دارند. این روزها خوشحالند هم از وضعیت اقتصادی مملکت که فراوانی و ارزانی و ثبات دارد فرو میرود... فرو میرود... شما تصور کن فرو میرود توی چشم ما! هم از وضعیت فرهنگی (حوصله حرف تکراری ندارم، اگر نه برای این قلم یک کتاب مینوشتم) هم از وضعیت دیپلماسی خارجی ما، هم... خوشحالند دیگر. گفتند نیا که چهار سال دیگر برای خودشان لزگی برقصند!
بعد از آنها گروه ضدحال سریعاً اعلام موضع کردند که نیا. اینها دقیقاً مخالف گروه قبلیاند، اما معتقدند تو نه شجاعت داری نه شهامت. این دوستان قشنگ ما از آنها هستند که از شدت شهامت سوپرانقلابیاند، اما من با این سواد کمم نمیدانم چرا میخواهند وسط صندوق رأی انقلاب کنند. بد نیست کتاب «تفاوتهای صندوق با اسلحه» نوشته خود من (به زودی خواهم نوشت) را بخوانند. اینها گفتند که چون تو در علم سیاست به فنون زیر زانو، کله و کفگرگی اهتمام نمیورزی و اساساً یک رئیسجمهور باید فیالذاته بروسلی باشد، پس تو نیایی بهتر است. من تصور میکنم کاندیدای مورد نظر این دوستان جکیچان باشد یا کسی با کارکردی مشابه!
بعد از آنها هم تعدادی آدم از گروه باحال، یعنی اهالی فرهنگ و هنر و قلم، در جمعهای خودمانی و به صورت سیستم دورهمی بین خودشان صحبت کردند که تو بیایی بهتر است و خلاصه حرفشان این بود که با خاتمی بیشتر خوش میگذره. اما خب داستان از این فراتر نرفت.
ماندند گروه بیحال که دور و اطرافیان خودت هستند و عناصر موسوم به اصلاحطلب. رفتار سیاسی این دوستان هم در این حد است که تسبیح دست گرفتهاند و با رد کردن دانهها زیر لب میگویند «میاد، نمیاد...!» و منتظرند ببینند چه میشود! زهی پشتکار، بهبه از این همه فعالیت. به قول اهالی علوم پلوتیک، ایول!
خاتمی جان، شنیدهام تو هم نمیخواهی بیایی. دستت درد نکند. «دمت گرم و سرت خوش باد» نگران ما هم نباش. ما داریم کرال سینه میرویم وسط کویر لوت! خوش میگذرد جات خالی! ما داریم از شدت شعف به اشعار حماسی «قر تو کمرم فراوونه، نمیدونم کجا بریزم» پناه میبریم. دیگر چه جای نگرانی.
سیدجان، خودمانی باشیم، چه کاریه؟! تا حالا یک میرحسین داشتیم یکی دیگر هم روش. تو هم نیا. اون نقاشی میکنه تو خطاطی کن! با هم گالری بزنین، نمایشگاه راه بیندازین. من قول میدم بیام تماشا، اما کاش این روزا حال و روز ما رو هم تماشا کنی سید.
ما قول میدهیم تا آن روز با تورم سیدرصدی در آبگوشتهایمان از پیچگوشتی استفاده کنیم و دم نزنیم. قول میدهیم باور کنیم مطابق اصول باید درِ سینماها را گل گرفت. قول میدهیم در مواجهه با دنیای خارج از روی نقشه جغرافی اول اسم هر کشور یک «مرگ بر» بگذاریم و خلاص!
تو حق داری که نیایی. تو که تنها سرمایهات آبروی توست. تو حق داری نیایی وقتی این ویتکنگهای کافهنشین شهامتت را سیر و نیمسیر میکنند. وقتی توپخانه بعضی روزنامهها یا چه میدانم روزنامههای توپخانهای دینت را نشانه میروند و به اتهام بیدینی تقاضای ردصلاحیتت را میکنند. وقتی دوستانت کاسه چه کنم به دست میگیرند، حق داری که نیایی. همه حق دارند؛ از انقلابیونِ پشت میز تا تقاضادهندگان ردصلاحیت... فقط ما حق نداریم سید! ما کماکان وسط کویر کرال سینه میرویم با صورتی خاکآلود، دستهایی زخمی و چشمهایی که... چشمهایی که وسط طنز نوشتن گریهشان گرفته سید! آخ نمیدانی این شنا در کویر چه حالی میدهد، آنقدر که آدم میتواند آن شناگر استکبار جهانی را که هشت طلا گرفت بگذارد توی جیبش!
خاتمی، خاتمی عزیز! گفتم کویر، یاد دکتر شریعتی افتادم آنجا که به زینب(س) میگوید: «نگو که بر شما چه گذشت/ نگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی/ نگو که جنایت آنجا تا به کجا رسید/... زینب با ما سخن بگو!» حالا آخر این نامه میخواهم بگویم که نگو در آن هشت ساله چه کشیدی، نگو حالا هم آنها که باید بنوازند سیلی میزنند، نگو... سید! با ما سخن بگو!
هر بار که از تو طنز نوشتهام شده ذکر مصیبت! گند میزنی به طنز آدم! اَه!!
میدانم سیدجان که میدانی در علم سیاست چندجور آدم داریم: یک عده آدم با حال! یک گروه آدم ضدحال، یک عده آدم خوشحال و گروهی آدم بیحال! حالا و در این روزها تمام این چهار گروه سیاسی راجع به آمدن یا نیامدن تو برای انتخاب ریاستجمهوری اظهار نظر کرده بودند. مانده بود من، که من هم طی این نامه اعلام، اعلان و سایر اقلام مشابه میکنم که در شرایط فعلی «خاتمی از نون شب واجبتره».
راستش سید جان. سیدمحمدجان. سیدمحمد خاتمی جان! نمیخواستم میون این همه نامه بههمپیوسته، من هم نامهای بنویسم، اما نشد! یعنی بقیه نگذاشتند. در آن چهار گروهی که نام بردم، اول از همه گروههای سیاسی خوشحال موضعگیری کردند. گفتند تو از بیخ! ردصلاحیت خواهی شد. گفتند در ایتالیا دست یک خانم را جیز کردهای و خیلی سفر خارج میروی و مدام چشمت به نامحرم میافتد و فیالحال واجب است از تهِ ته، ردصلاحیتت کنند. خب بندگان خدا حق دارند. این روزها خوشحالند هم از وضعیت اقتصادی مملکت که فراوانی و ارزانی و ثبات دارد فرو میرود... فرو میرود... شما تصور کن فرو میرود توی چشم ما! هم از وضعیت فرهنگی (حوصله حرف تکراری ندارم، اگر نه برای این قلم یک کتاب مینوشتم) هم از وضعیت دیپلماسی خارجی ما، هم... خوشحالند دیگر. گفتند نیا که چهار سال دیگر برای خودشان لزگی برقصند!
بعد از آنها گروه ضدحال سریعاً اعلام موضع کردند که نیا. اینها دقیقاً مخالف گروه قبلیاند، اما معتقدند تو نه شجاعت داری نه شهامت. این دوستان قشنگ ما از آنها هستند که از شدت شهامت سوپرانقلابیاند، اما من با این سواد کمم نمیدانم چرا میخواهند وسط صندوق رأی انقلاب کنند. بد نیست کتاب «تفاوتهای صندوق با اسلحه» نوشته خود من (به زودی خواهم نوشت) را بخوانند. اینها گفتند که چون تو در علم سیاست به فنون زیر زانو، کله و کفگرگی اهتمام نمیورزی و اساساً یک رئیسجمهور باید فیالذاته بروسلی باشد، پس تو نیایی بهتر است. من تصور میکنم کاندیدای مورد نظر این دوستان جکیچان باشد یا کسی با کارکردی مشابه!
بعد از آنها هم تعدادی آدم از گروه باحال، یعنی اهالی فرهنگ و هنر و قلم، در جمعهای خودمانی و به صورت سیستم دورهمی بین خودشان صحبت کردند که تو بیایی بهتر است و خلاصه حرفشان این بود که با خاتمی بیشتر خوش میگذره. اما خب داستان از این فراتر نرفت.
ماندند گروه بیحال که دور و اطرافیان خودت هستند و عناصر موسوم به اصلاحطلب. رفتار سیاسی این دوستان هم در این حد است که تسبیح دست گرفتهاند و با رد کردن دانهها زیر لب میگویند «میاد، نمیاد...!» و منتظرند ببینند چه میشود! زهی پشتکار، بهبه از این همه فعالیت. به قول اهالی علوم پلوتیک، ایول!
خاتمی جان، شنیدهام تو هم نمیخواهی بیایی. دستت درد نکند. «دمت گرم و سرت خوش باد» نگران ما هم نباش. ما داریم کرال سینه میرویم وسط کویر لوت! خوش میگذرد جات خالی! ما داریم از شدت شعف به اشعار حماسی «قر تو کمرم فراوونه، نمیدونم کجا بریزم» پناه میبریم. دیگر چه جای نگرانی.
سیدجان، خودمانی باشیم، چه کاریه؟! تا حالا یک میرحسین داشتیم یکی دیگر هم روش. تو هم نیا. اون نقاشی میکنه تو خطاطی کن! با هم گالری بزنین، نمایشگاه راه بیندازین. من قول میدم بیام تماشا، اما کاش این روزا حال و روز ما رو هم تماشا کنی سید.
ما قول میدهیم تا آن روز با تورم سیدرصدی در آبگوشتهایمان از پیچگوشتی استفاده کنیم و دم نزنیم. قول میدهیم باور کنیم مطابق اصول باید درِ سینماها را گل گرفت. قول میدهیم در مواجهه با دنیای خارج از روی نقشه جغرافی اول اسم هر کشور یک «مرگ بر» بگذاریم و خلاص!
تو حق داری که نیایی. تو که تنها سرمایهات آبروی توست. تو حق داری نیایی وقتی این ویتکنگهای کافهنشین شهامتت را سیر و نیمسیر میکنند. وقتی توپخانه بعضی روزنامهها یا چه میدانم روزنامههای توپخانهای دینت را نشانه میروند و به اتهام بیدینی تقاضای ردصلاحیتت را میکنند. وقتی دوستانت کاسه چه کنم به دست میگیرند، حق داری که نیایی. همه حق دارند؛ از انقلابیونِ پشت میز تا تقاضادهندگان ردصلاحیت... فقط ما حق نداریم سید! ما کماکان وسط کویر کرال سینه میرویم با صورتی خاکآلود، دستهایی زخمی و چشمهایی که... چشمهایی که وسط طنز نوشتن گریهشان گرفته سید! آخ نمیدانی این شنا در کویر چه حالی میدهد، آنقدر که آدم میتواند آن شناگر استکبار جهانی را که هشت طلا گرفت بگذارد توی جیبش!
خاتمی، خاتمی عزیز! گفتم کویر، یاد دکتر شریعتی افتادم آنجا که به زینب(س) میگوید: «نگو که بر شما چه گذشت/ نگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی/ نگو که جنایت آنجا تا به کجا رسید/... زینب با ما سخن بگو!» حالا آخر این نامه میخواهم بگویم که نگو در آن هشت ساله چه کشیدی، نگو حالا هم آنها که باید بنوازند سیلی میزنند، نگو... سید! با ما سخن بگو!
هر بار که از تو طنز نوشتهام شده ذکر مصیبت! گند میزنی به طنز آدم! اَه!!