خدایا پاک شستم دستم از عشق
چو توگفتی بیا من رستم از عشق

مرا تقدیر خوبان از ازل بود
ولی یکدم که آنهم بی بدل بود

خدایا ! با تو می گویم که می دانی در عمق جان هر بنده ای چه می گذرد و در زوایای روحش چه غوغایی به پاست ! تو می دانی و هیچ کس نمی داند ،
تو می خوانی و هیچ کس نمی خواند !
سایه ای سایه ام را رها نمی کند
شب ، شبحی است گرداگرد وجودم
و روز هیبتی از همه ی نمی دانم ها !
نمی دانم آیا این سایه نادانی است
نمی دانم آیا این سایه دانایی است
اگر ندانم که نمی توانم
و اگر نتوانم که نمی دانم
هرچه فکر می کنم آن سایه وهمی بیش نیست
انسانی شاید به شمایلی دیگر
ابری ، بادی ، توفنده توفانی شاید؟!
گفتی خودی خویش بر جای بنه وانگه بیا
گذاشتم و مرا نگذاشتند !
گفتی به پست ترین جایگاه دل مبند
دل نبستم و دلشان را به من گره زدند !
گفتی تو را در هر زمان بخوانم و تو می آیی !
و من خواندم و تو نیامدی !
گفتی تنهایی را ارج بنه که از تن ها بلا خیزد
و من چنین کردم و تنهایان
مرا به تن ها فروختند !
نه که از خود ندانم رفتن و نشایدم بالیدن !
نه که از خود دیدن نتوانم و ندیدن را نخوانم !
و به اختیار ، به هزیز برانم و
به جبر ، تا هزیز بمانم !
خدایا !
گفتم به لابه روزگاری این چنین :
ای خداوند ای ورای رای دل
ای تو واقف بر نفیر و سعی دل
تکه ای نانت به دست ما فتاد
ذره ای جودت به شست مافتاد
مردمان از نان تو بر من نهیب
می ستادندی زدستم چون غریب !
و تو گفتی همه آشنایان به نام تواند!
زمین ها و باران ، به کام تواند!
چه کامی ، چه نامی خداوند هوش
چه هنگام تو دادی به رازم تو گوش ؟!
یکی غرقه در ناز و نعمت ولی
خلایق همه بی هم اند و دو گوش !
هرچه با این حال بگویم ، سزنده نیست تورا
که تو معبود جهانی و معشوق همه و من
در پی مرحمتی از بی شمار بخشایشت
این اندیشه از اندیشوران بگیر
این چشم هایشان ، تا نبینند
و این گوش هایشان تانشنوند
هیچ جز تو عشقی
هیچ جز تو هیمنه ای
و از من نیز
اگر بی تو راه سپارم
بی تو به غیر تو گوش نوازم
بی تو به غیر تو نگاه بیاندازم !