کنار پنجره ایستادم ...



چقدر روز قشنگیه، آسمون صاف و آبیه آبی، تلالو نورهای طلایی خورشید لابه لای برگهای جوان رخنه کرده ... وای که رنگِ سبز برگهای تازه متولد شده، چقدر منو به وجد میاره ... از دیدن این منظره غرقِ در لذت شدم

چشمامو بستم و گذاشتم باد حسابی نوازشم کنه، تازه فهمیدم چقدر دلم نوازش می خواست و چقدر احساس تنهایی می کردم

حالا، حالِ بهتری پیدا کردم، چقدر خوشحالم که می تونم از طبیعت لذت ببرم. می تونم تنهاییمو با درختها و آسمون و خورشید قسمت کنم و دیگه احساس تنهایی نکنم. ازینکه تو این دنیای پر حسرت می تونم یه دلخوشی بی منت و همیشگی داشته باشم خوشحالم.

کاش همیشه دلم همینقدر کم توقع باشه، کاش همیشه چشمم لیاقت دیدن زیباییها رو داشته باشه، کاش همیشه روحم بتونه از این زیباییها حس لذت رو بیرون بکشه ...



خدایا ممنونم ... به خاطر این همه نعمت