نامه اول



سیندرلای خوشگل خوش قد و بالای کمر باریک عزیزم ,

سلام ! امیدوارم توی قصر مرفهان بیدرد حسابی بهت خوش بگذرد !

وای ی ی …. نمیدانی چقدر خوشحالم از اینکه دارم نامه ای برای تو مینویسم تا دل پر خودم را حسابی خالی کنم ! ( البته نه از اون لحاظ )

خوش به حالت ! کاش یه خورده از اون شانس تو هم نصیب من بدبخت میشد . اصلا مگر قدیمی ها نگفته اند که زشتها , شانسشون بیشتره ؟! پس چرا من اکبیری !!

درسته حقیقت تلخه ! اما به هر حال نمیشه کتمانش کرد ! آنقدر بد شانس هستم .

آه سیندرلا …. کاش بودی و مرا در آغوش گرمت میفشردی و به من میگفتی که باید چه غلطی بکنم تا لااقل یک مردتیکه الدنگ ……..



نامه دوم



خیلی دپرس شدم سیندرلا جان ! از خودم بدم آمده ….

فکر میکنم بوی گند ترشی میدهم ! آن هم ترشی لیته ای که مثل من درب و داغون و لهیده است ! جلوی آینه که می ایستم , میبینم آنقدرها که گمان میکنم , زشت نیستم .

دماغ گنده ام را همین یکی دو ماه پیش برده ام زیر تیغ جراحی و تبدیل به یک بینی سر بالای کار درستش کردم ! چروکهای پوستم را که سه هفته پیش داده ام کشیدند تا معلوم نشود , سی و دو سال دارم !

برای چشمان بابا قوریم یک هفته پیش یک جفت لنز سبز یشمی خال خال پشمی خریدم ! تازه پریروز هم مش و مانی کور و پدی کور و …. کردم !

پس دیگر به قول شاعر خدابیامرز : بی وفا ! حالا چرا ؟! حالا که مثل قرص ماه شدم و به پایت افتاده ام که مرا به کنیزی قبول کن, چرا قبولم نمیکنی و مثل لوتی های عاشق پیشه , پاشنه در خانه مان را از جا در نمیاوری ؟! هان ؟! هان …؟!

پرسیدم هان ؟!



نامه سوم



به خدا دیگه خسته شدم سیندرلا جان !

غرغرهای بابا از یک طرف و حسرت خوردنهای مامان از طرف دیگر دارد دیوانه ام میکند .

بابا دم به دقیقه داد و هوار میکند که : دختر ! تو را به مقدسات عالم کمتر به خودت بمال ! آبرو داریم ما والا …. هرچه قدر هم که خودتو به آب و آتیش بزنی , شوهر نیست عزیزم ! دختر که سنش از ۲۵ سالگی گذشت باید فاتحه ازدواج رو هم بخونه دخترم , میفهمی ؟!

مامان هم دایم به چهره ام زل میزند و بعد انگار که دخترش جذامی باشد , اوهو اوهو میزند زیر گریه , بعد هم میگوید : الهی مادرت بمیره ! غصه نخور عزیزم ! مردم شانس دارند , ما هم شانس داریم . آخه من نمیدونم این دختر عموی ککی مکیت با اون خونواده دگوریش چپش از تو بالاتره که باید بهترین شوهرو تور بزنه , اما تو ….. به خاطر پول باباشونو دیگه , اگه بابای تو هم مثل داداشش یه جو عرضه داشت , الان وضع ما این نبود . مادرت پرپر بزنه دختر …اوهو….اوهو …!


نامه چهارم



امروز داشتم آلبوم دوران دانشگاهم را ورق میزدم . یادش به خیر ! چه قدر زور زدم تا لااقل یک شوهر پیدا کنم , اما یک نصف شوهر هم نصیبم نشد که نشد ! چشمم به عکس این پسره نامرد ارژنگ که خورد;

میخواستم روی عکسش عق بزنم ! پسره بی لیاقت ! چقدر خرجش کردم بی خودی ! روز مرد برایش کت و شلوار مارک دار خریدم ! روز ولنتاین بهش یک MP4 هدیه دادم ! اما آخرش چی ؟! با یکی



از دخترهای لوس و ننر ورودی جدید ازدواج کرد . دختره عینهو میمون بود , فقط دو تا چشم سبز داشت که با همان چشمهای قورباغه ای رنگش شوهر مرا – ببخشید مرد کاندیدی مرا برای ازدواج آینده ! – قاپید و رفت !

الهی که تو جوونیش بیوه بشه ! الهی که ارژنگ , سرش هوو بیاره ! الهی که جز جگر بزنه !

الهی که … آه …. آه …. آه سیندرلای عزیزم من شوهرمو می خوام م م م م !



نامه پنجم



سیندرلای عزیزم ! یادم رفت بگویم که تازه بعد از دوره کارشناسی در دوره کارشناسی ارشد هم قبول شدم و باز هم کلی برای شوهریابی روزها و هفته ها و ماهها و سالها – دو سال ! – تلاش و کوشش بی وقفه کردم اما هیچ ثمره ای نداشت !

مطمئن بودم اگر در مقطع دکتری شرکت میکردم و قبول میشدم دیگر حتما موفق به ازدواج میشدم , اما حیف که پدرم اجازه نداد و گفت : من دیگه توان پرداخت شهریه دانشگاه آزاد را ندرام . خب …. دختر ! یه خورده خودتو جمع و جور کن ! بشین برای دانشگاه دولتی درس بخون . مگه تو چیت از آن دختر خاله خنگت با اون بابای خل وضعش کمتره که اون باید دانشگاه تهران درس بخونه و تو دانشگاه آزاد , اونم کجا ؟ واحد کتول آباد سفلی ! ای خاک بر سرت دختره بی عرضه !!



نامه ششم



آه سیندرلای خوش شانس و عزیز ! اکنون که قلم بر دست گرفته ام ; دوست دارم به جای جوهر قلم اشکهای چشم من کاغذ سفید نامه آم را خیس کند بلکه تو دلت برای من فلک زده بسوزد و راز موفقیتت را برای من شرح دهی ! اوهو ….. اوهو ……

حتما میپرسی که چرا گریه میکنم ؟! اوهو …… اوهو …….

آخه امروز روز تولدمه . اوهو ….. اوهو …….

شاید الان با خودت بگویی : دختره دیوانه ! خب اینکه گریه نداره ! اوهو ….. اوهو ……

من هم باید در جواب به شما بگویم چرا نداره آخه , امروز سی و سه ساله شدم و بازهم هیچ خبری از شاهزاده و اسب سفیدش نشد که نشد حتی توی خواب ! اوهو …… اوهو …….



نامه هفتم



دیروز حسابی اشکت را درآوردم نه ؟! خب ….. بگو ببینم , چه طوری سیندرلا جان ؟!

چه سوال احمقانه ای ! چرا باید بد باشی آخه ؟! با اون شوهر خوشگل خوش تیپ مرفه بی درد و بی کس و کارت !

راستی ! تا به حال به این موضوع فکر کرده ای که چه قدر سعادت داشتی که شوهرت , خواهر و مادر ندارد و تو از دست نیش زبانشان که الهی نصیب گرگ بیابان نشود ! راحتی ؟ بگذریم ….

سیندرلا جان ! امروز رفتم پوشکا بچه تهرون توی خبابون ولیعصر . لیدا میگفت فروشنده اش , دوست شوهرش , مجرده پولدار هم هست . گفتم شاید یا یک نگاه – مثل فیلمهای درپیت ایرانی ! – عاشقم شد و اومد خواستگاریم ! اما میدونی

خیلی از دستت ناراحتم سیندرلا جان !

آخه بیمعرفت تازه به دوران رسیده , من برای تو ان همه نامه نوشتم و تو حتی یک بار هم پاسخی به نامه هایم ندادی . چی فکر کردی , اگه فرشته مهربون نبود باید تا آخر عمرت کلفتی نامادریت با اون دو تا دختر منگلشو میکردی !!

حالا برای من شاخ شدی ؟! وای ی ی ….. من چقدر بی ادب شدم خدا ….. ببخشید دوست خوبم ! اگه اینها رو نمیگفتم , روی دلم می موند و رودل میکردم !

راستش را بخواهی کمی به تو حسودیم میشه , میدانی چرا ؟! آخه تو یک بار فقط یکبار آن هم سهوا کفشت را روی پله های قصر یک شاهزاده مجرد جا گذاشتی و موفق به ازدواج با او شدی , اما من صدبار کفشم را عمدا روی پله های خانه پسران مجرد جا گذاشتم و هیچ بخاری از هیچ کدامشان بلند نشد