و من از پنجره ی بسته ی تنهایی ها
به کدامین رویا
با تو از روشنی روز دگر خواهم گفت؟
تو مرا میدانی،
تو مرا می فهمی٬
و من از خجلت تکرار غمت
داغی از تاریکی، بر دل خود دارم...
تو به من می گویی:
«آنچه بگذشت، گذشت…»
ولی از آمدن فردایش ترسانم...
روزی، همچون دیروز...
روزی، همچون امروز...
که به تکرار مکرر باقی است
به کدامین باور، من به تو خواهم گفت
کز پس فرداها
بهترین روز خدا خواهد بود؟؟؟