خسته شده بود.چقدر دیگه باید راه می رفت؟در چندتا خونه دیگه را باید می زد؟پیش چند نفر دیگه باید خودش رو کوچیک میکرد؟ گرما حسابی کلافه اش کرده بود. از خودش می پرسید :یعنی هنوز ظرفیتم واسه تحقیر تکمیل نشده؟!

همه دردسرها از وقتی شروع شد که کارخونه تعطیل شد و اون به همراه صدهانفر دیگه از کار بیکار شدند.هرکدوم باچندتا بچه قدو نیم قد. یکی از کارگرها همون روز گفت:بیاین بریم التماس کنیم،به دست و پاشون بیفتیم.

کاش به حرفش گوش داده بودم.اما چه فایده! مگه اون که رفت التماس کرد جز خفت و خواری چی گیرش اومد.پرتش کردن بیرون.

صدای ترمز یک ماشین افکار آشفته اش را به هم ریخته تر کرد.شیشه ماشین رفت پایین و کسی صداش زد:

"آقا ببخشید.دنبال این نشونی میگشتم"

سرش را برد جلوتر تا نشونی را بخونه. انگار پا به بهشت گذاشت.خدای من چه هوای خنکی!یک لحظه فکرکرد همه چیز درست شده.یک لحظه دید که با دست پر به خونه برگشته و این بار وقتی بچه هاش به طرفش اومدن ناامید برنگشتند.زنش با لبخندی به لب گوشه ای ایستاده بود و اشکش را که از سر شوق بود پاک می کرد.

تکرارصدا مرد را به خود آورد. این نشونی را بلدی یانه؟کجارانگاه میکنی آقا؟

چشم باز کرد و پسر بچه ای را دید با عینکی آفتابی روی چشم و سگی پشمالو در بغل.

مرد نگاهی پر حسرت به سگ انداخت و به پسر گفت:ببخشید!ممکنه من سگ شما بشم؟!!