مردی خانه ای خرید و تصمیم گرفت آن را تعمیر كند وقتی یكی از دیوارها را تعمیر می كرد، گنجی در میان آن پیدا كرد. گنج را برداشت و پیش فروشنده خانه رفت و گفت: « در دیوار خانه ای كه از تو خریدم، گنجی پیدا كرده ام، من از تو خانه خریدم نه گنج! آمده ام این گنج را به تو بدهم. » فروشنده گفت: « من خانه را به همان حال كه دیده ای به تو فروختم. خودم هم از وجود گنج بی خبر بودم و نمی توانم آن را از تو قبول كنم. من فكر نمی كنم حقی نسبت به آن داشته باشم. »
آنها به توافق نرسیدند و تصمیم گرفتند كه پیش پادشاه بروند تا شاید او فكری به حال آن گنج بكند. بعد از اینكه ماجرا را برای پادشاه تعریف كردند، پادشاه با تعجب گفت: « شما كه مردم زیر دست من هستید این قدر امانتدار هستید و گنج را حق خود نمی دانید، من كه پادشاه شما هستم و تمام اختیار این سرزمین در دست من است، چگونه جرأت كنم و گنج را از شما بگیرم؟ »
گفتند: « پادشاه تویی و این اتفاق برای ما افتاده است، هرچه صلاح می دانی بگو تا انجام دهیم. »
پادشاه می دانست كه فروشنده دختری دارد و خریدار هم پسری. این بود كه دختر را به پسر دادند و گنج را به هر دو، تا زندگی خوب و خوشی را آغاز كنند.
آنها به توافق نرسیدند و تصمیم گرفتند كه پیش پادشاه بروند تا شاید او فكری به حال آن گنج بكند. بعد از اینكه ماجرا را برای پادشاه تعریف كردند، پادشاه با تعجب گفت: « شما كه مردم زیر دست من هستید این قدر امانتدار هستید و گنج را حق خود نمی دانید، من كه پادشاه شما هستم و تمام اختیار این سرزمین در دست من است، چگونه جرأت كنم و گنج را از شما بگیرم؟ »
گفتند: « پادشاه تویی و این اتفاق برای ما افتاده است، هرچه صلاح می دانی بگو تا انجام دهیم. »
پادشاه می دانست كه فروشنده دختری دارد و خریدار هم پسری. این بود كه دختر را به پسر دادند و گنج را به هر دو، تا زندگی خوب و خوشی را آغاز كنند.