در سرزمین چین‌، پادشاهی بسیار مهربان زندگی می كرد. روزی بیمار شد و گوش هایش بر اثر آن بیماری، كر شد. پادشاه وزیران خود را صدا زد و گفت:« اتفاق بدی برای من افتاده است، شنوایی خود را از دست داده ام.» این را گفت و زار زار گریه كرد. وزیران برای دلداری دادن به او گفتند: « غصه نخورید، اگر شنوایی تان را از دست داده اید در عوض از خدا می خواهیم كه طول عمر به شما بدهد. »

پادشاه گفت: « شما اشتباه می كنید. من به خاطر كر شدنم ناراحت نیستم. هر آدم عاقلی می داند كه آخر و عاقبت این جسم همین است. ما دیر یا زود تمام حس ها و حتی بدن خود را از دست می دهیم. آدم عاقل اگر حسی را از دست داد، غصه نمی خورد. من به این دلیل گریه می كنم كه اگر آدم مظلومی از من كمك بخواهد و شكایتی داشته باشد، صدای او را نمی توانم بشنوم تا كمكی بكنم. حالا بروید و به همه مردم سرزمین من بگویید هیچ كس نباید لباس سرخ بپوشد. فقط مظلومان و بیچارگان باید لباس سرخ بپوشند تا من با دیدن لباس آنها متوجه حال و روزشان شوم و به دادشان برسم. »