در زمان های قدیم پادشاهی در سمرقند زندگی می كرد كه بسیار باهوش و درستكار بود. در زمان حكومت او، مردم به خوبی و خوشی زندگی می كردند. همه می گفتند:« او هم مثل انوشیروان، مهربان و عادل است.»

روزی پادشاه در صحرایی نشسته بود و استراحت می كرد، مردی از راه رسید كه خود را به بیچارگی و بد بختی زده بود و وانمود می كرد كه بسیار فقیر و نیازمند است. او دسته گلی برای پادشاه آورده بود و به این وسیله می خواست دل پادشاه را به دست بیاورد تا چیزی از او بگیرد.

پادشاه،دسته گل راگرفت و پرسید:«این دسته گل را از كجا آورده ای؟»

مرد گفت: « از این باغ های گل چیده ام و دسته كرده ام. »

پادشاه گفت: « گلها را از صاحب باغ خریده ای؟ »

مرد گفت: « خیر، در این شهر كسی گل را خرید و فروش نمی كند. در اینجا گل ارزشی ندارد و خیلی زیاد می روید. »

پادشاه گفت: « هر كس بی اجازه به باغ دیگران برود و گل بچیند، اگر آن گل میوه باشد، میوه را هم می چیند و اگر چیز دیگری را هم ببیند، بر می دارد. » بعد دستور داد تا دست آن مرد را ببریند، بعضی از همراهان پادشاه دلشان سوخت و از او خواستند كه آن مرد را ببخشد.

پادشاه گفت: « پس فقط یكی از انگشتان او را ببرید، چرا كه هیچ كس حق ندارد بی اجازه به باغ دیگران برود. »