در شبه جزیره ، مردم عجیبی زندگی می کردند. در میان نخلستانهای قدیمی خانه هایی مدرن احداث شده بود که با لباسی که اهالی آنجا بر تن می کردند اصلا مناسبتی نداشت . آنها عادت کرده بودند همیشه با صندلهایی راه بروند که بندشان تا زانو بالا می آمد و پیراهنشان را طوری بپوشند که روی شلوارکهایی که همیشه پای زن و مردشان بود بیفتد . از همه عجیب تر این بود که آنها می بایست عصایی از کودکی تا پیری در دستشان باشد . این یک رسم قدیمی بود و موسفیدها می گفتند این به خاطر آن است که از کودکی به یادمان باشد روزی پیر خواهیم شد و این دنیا فانی است . به همین دلیل مغازه هایی در شبه جزیره وجود داشت که فقط عصا می فروختند . در سایز های مختلف . عصاهایی مخصوص کودکان ، عصاهای مدل روز و مورد علاقه جوانان . عصاهایی که با تدبیر تکنولوژی می شد در ماشین و هواپیما هم از آنها استفاده کرد و عصاهای ردیاب که مخصوص استفادهء نابینایان بود .

مردم شبه جزیره دروغ را بد نمی دانستند و سعی می کردند در معاملات خود از این حربه به خوبی استفاده کنند . هم فروشنده و هم خریدار میدانستند که به هم دروغ می گویند اما از چاپلوسی و دغلبازی و فریب طرف مقابل دست نمی کشیدند و در آخر هم هر دوطرف فکر می کردند که سر هم کلاه گذاشته اند . این کارها را بزرگترها هنگامی که با خانواده جلوی تلویزیون بودند به عنوان خاطره تعریف می کردند و بقیه هم می خندیدند . کسی ناراضی نبود .

رسم این بود که در 16 سالگی دختران در روز تولدشان پدر دختر، پسری را انتخاب می کرد و شب در آغوش دخترش می فرستاد تا باکره گی او را بر دارد. فردای آن روز دوباره جشن زنانه ای به نام جشن زنان برگذار می شد و ورود دوشیزه را به دوران زنانگی جشن می گرفتند .همچنین اگر پسری تا 20 سالگی با کسی نزدیکی نداشت ، یکی از دختران زیبای شهر در روز تولدش به دیدارش می رفت و سعی می کرد او را به بهترین نحو ارضا کند . دختران زیبای شبه جزیره اعتقاد داشتند چنین کاری باعث استحکام زندگی زناشویی شان در حال و یا آینده ء آنها خواهد شد .

کار در شبه جزیره به ملوانی و کشتیرانی و مزرعه داری خلاصه می شد . هر که را می دیدی یا دریا پیشه بود یا زمین پیشه . در نبود ملوانان کشاورزان به وضع خانوادهء آنها رسیدگی می کردند و وقت خشکسالی ملوانان وظیفه خود می دانستند که خرج زندگی کشاورزان را بدهند . این یک قانون نانوشته بود که از قدیم تا بحال در این شبه جزیره اعمال میشد .

تا اینکه شخصی متفاوت وارد شبه جزیره شد . کسی که به تنهایی می توانست یک دنیا را متحول کند و همین کار را هم کرد . او می گفت که از دنیایی دیگر به نام زمین پا به این سیاره گذاشته است . لباسش عینا مثل آنها بود اما هنگام حرف زدن مشخص بود که لهجه بیگانه ای دارد . او می گفت می خواهد زندگی آنها را از این وضع در آورد . می خواهد دستهای آنها را از عصا خالی کند و دروغ و فریب را از روابطشان حذف کند . می گفت باکرگی ارزش است و دخترها نباید آن را به آسانی از دست دهند . ازهمه عجیب تر این بود که از وجود خدایی صحبت می کرد که حتی ندیده بودش . این برای مردم شبه جزیره بسیار عجیب بود . هیچکس این حرفها را قبول نداشت .اما با این حال چون در قوانینشان بود که نباید مهمان را کشت یا از خانه راند ،فقط به این اکتفا کردند که حرفهای او را نادیده بگیرند و به کار خود بپردازند . اما او دست بردار نبود . دائم در گوش جوانترها حرفهایش را زمزمه می کرد و سعی می کرد نفر به نفر با ریش سفید های شبه جزیره صحبت کند . بالاخره بعد از مدتها توانست عده ای را به سمت خود جلب کند . دو دستگی بین مردم شبه جزیره از همان زمانی شروع شد که عده ای عصاهای خود را بر زمین انداختند و شروع کردند به کف زدن در خیابان . کف زدن در ملاء عام جرم سنگینی بود که حداقل مجازاتش یک هفته کار بدون حقوق بود . اما آنها کف زدن را رها نکردند . مردمی که ناظر این صحنه ها بودند صدای کف زدنها در گوششان پیچید و آنها هم به وجد آمدند . به این ترتیب هرروز تعداد کسانی که در خیابان می ایستادند و برای حرفهای تازه وارد کف می زدند زیاد می شد . همچنین کف زدنها طولانی تر و طولانی تر می شد . تازه وارد هم اصلا ناراحت نبود . این نوعی تبلیغات بود که به گوش همه می رسید . تازه وارد همچنان صحبت میکرد و مردم چون کف زدن را قبول کرده بودند بقیه حرفهای او را هم قبول می کردند.

دخترهای 16 ساله با پدرها درگیر شده بودند و اجازه نمی دادند تا باکره گیشان به این راحتی ها از دست برود. زیبا رویان هم قبول کرده بودند که ارضا کردن پسران تازه کار جز فاحشگی چیزی نیست . اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاده بود . شبه جزیره آشوب زده شد . نوعی جنگ خیابانی در گرفته بود و از صبح تا شب مردم به خاطر اثبات عقایدشان با هم دعوا می کردند .دیگر کشاورز به ملوان کمک نمی کرد چون می گفت او از طرفداران کف زنان است و ملوانان هم به جای کمک کردن به کشاورزان سعی می کردند پول خود را در جزایر دیگر خرج کنند . به آنها چه مربوط که زن و بچه کشاورز قحطی میکشند ؟ مگر آنها مسئول خشکسالی هستند . تازه وارد به آنه یاد داده بود که فکر کنند و بیهوده زیر بار سنتهای دست و پاگیر نروند . دیگر دروغ فقط در کسب و کار نبود . همه به هم دروغ می گفتند. دروغ می گفتند که دروغ نمیگویند . شبه جزیره در حال فروپاشیدن بود ......

دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم به ما دیکته می کند که چه کاری درست و چه کاری نادرست است . اما معلوم نیست آن کار واقعا درست است یا نه . سنتها به خاطر این رواج دارند و پسندیده به نظر می آیند چون گذشتگان ما آن را خوب می دانستند . خوب و بد تعریفی است که ما بر روی کار ها می گذاریم . آنچه واقعیت دارد این است که فقط یک کار پیش آمده . نه خوب و نه بد . به نظر می رسد این ما هستیم که افکارمان را باردار می کنیم و اعمالمان را با آن می سنجیم. از طرفی اگر باورهای ما شکسته شود هویتی برایمان باقی نخواهد ماند تا از آن دفاع کنیم و این مسئله باعث اتفاقی به نام اینرسی می شود . یعنی میل به حفظ حالت قبلی . یعنی شکست . پس چه بسا گاهی اوقات تغییر کردن مضر تر از تغییر نکردن باشد . بستگی دارد که جواب این سوال که از خود می پرسیم چه باشد ( چرا باید تغییر کنم ؟). اگر دلیل قطعی برای تغییر پیدا کردید آنگاه رای به تغییر دهید . کاش در ابتدای هر انقلاب مردم همین سئوال را از خود می کردند .