از خودش که پنهان است ٬دیگر چه اهمیتی دارد که چه کسی می داند و چه کسی نمی داند که حس من چیست؟ که حتی او برای من٬ کیست؟.او را فقط باید خواست٬ برای لحظه هایی که پرِ بی حوصلگی اند .از آنها نیست که حتی وقتی با او بخوابی٬ اسیرش شوی. انگار همه چیز دارد و هیچ ندارد .می بوسیش و همه لحظه هایی که فقط برای با او بودن مناسب است را از شهوتِ حضورش پر می کنی و بعد٬ وقتی که نیست به یاد می آوری صدای نفسهایش را٬ بوی تنش را٬ نرمی زبانش را و آخ... . چقدر گاهی خواستنی می شود و خوردنی.

این معشوقِ من است که در خوابهای شبانه و با یاد های وقت و بی وقت٬ وجودم را پر ز لذتی می کند که خوب می دانم فقط هوس است. و از خودم می ترسم که نمی دانم چند بار دیگر٬ تسلیم این هوس خواهم شد و می ترسم چون خوب می دانم که او ٬اولین و آخرین هوس نبوده و نخواهد ماند و من یک زنم و نا خواسته در گذر از ارضایِ همه این هوسها ٬دیگر فقط یک فاحشه خواهم بود که خود را منع می کند و باز .. .

آخ ..چقدر گاهی خواستنی می شود و خوردنی!