حالا که آمده ای ، چترت را ببند

در ایوان این خانه جز مهربانی نمی بارد




و با دلتنگی های من ، تو با این جاده همدستی
تظاهر کن ازم دوری ، تظاهر میکنم هستی








زندگی ام را
تنهایی برداشته!
و دست هایم
بی دست هایت
هر شب هدر می روند






عاشق که می شوی
نگران خودت نباش
شب های باقیمانده ی عمرت
به این سادگی ها
صبح نخواهند شد








من بر اینم که سزاوار قدم های تو باشم که بیایی شاید
تو بر آنی که قدم هات به کوی من بیچاره نیفتد به غلط








به هم رسیدن
به هم نرسیدن
یا
هر چه که شد
بیا بیاندازیم گردن کهکشان و
سرنوشت و
خدا
تا کمتر گریه مان بگیرد









من سر ریز سکوت توام که

نه حرفی برای زدن داری

نه دلی برای عاشق شدن

تفسیر سکوتت کار راحتی نیست

من شکست خورده ی تفسیر سکوت توام









هیچ صبحانه ای طعم لبخند نخواهد داد،
از فردا،
حالا که ساز "می روم می روم" می زنی!
و خورشید
بی عسل نگاهت
هر صبح
از طلوعش پشیمان خواهد شد








کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد
ومن با نخستین نگاه تو ، آغاز شدم . . .